حس غریبی دست میدهد وقتی پا به صحنهی نمایشِ گذشتهها میگذاری. بُعد مکان همان است؛ ولی زمان خیلی فرق کرده: غباری که روی تو نشسته زیادی سنگین است. تمام این سالها کسی صدایت نزده و تو روی صحنه نرفتهای؛ پشت به نمایش در گوشهی دیگری از این عالم سرکردهای ...
پسر و دختربچهای (احتمالا برادر و خواهری) دم در خانهشان ایستادهاند و آن حوالی سگی که لکههای بیمویِ جَرَب، رنگ تنش را آمیزهای از سفید و صورتی کرده پرسه میزند. آن دو تا میترسند برای بازی پا از چارچوب امن خانه بیرون بگذارند. شواهد و قراین داد میزند که دیگر این کوچه جای بازی بچهها نیست. برادرم کنارم ایستاده و من یاد آن روزی میافتم که در یک غروب ابری، روی چمنها دراز کشیدهبودم و او روی چمن نشسته و گریه میکرد؛ چون از دید هادی، بزرگ یا کوچک فرقی نداشت و موقع بازی فوتبال به همهی حریفها با دست کلیدش تشر میزد. دورگهی خشم و شرم به خونم میدود و دوباره تعجب میکنم چطور آنقدر خودخواه و بیخیال و عاجز از درکِ دردِ همخونم بودهام. نکند حالا هم ...
حالا سنگها جای ما را گرفتهاند، تهسیگارها جای توپهای فوتبال را و برگ زرد درختها جای خندههای سبز بچهها را. من سه سال آخر کودکیام را اینجا کاشتم و هنوز خاطرات تلخ و شیرینی بار میآورد.
دوم آبان ماه، اردبیل