۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موسیقی ملل» ثبت شده است

دیهیم

* این پست در دهم آذرماه به روز رسانی شده‌است. 

دیروز دو میز دونفره را اشغال کرده‌بودم. من روی یک صندلی، کوله‌پشتی‌ام روی صندلی دوم و کیفِ تارم روی میز دیگر. زیادی بودم، خسته بودم، شکسته بودم.

کافئین با مزاج من سازگار نیست و همین انتخاب‌هایم را محدود می‌کرد. وقت شام بود ولی کسی جایی منتظرم نبود. یک نوشیدنی معمولی سفارش دادم و منظره‌ی پوچ ماشین‌های صف‌کشیده را از ویترینِ کافه تماشا کردم ولی فکر و احساسم با موسیقی‌هایی بود که از هندزفری پخش می‌شد ... نمی‌دانم چرا حس کردم روز مرگم هم قرار است این شکلی باشد. من آن روز تار به دوش و کوله به پشت، خیابان‌ها را در سرما گز خواهم کرد و بعد آرام آرام بارم را سبک می‌کنم؛ تارم را به یکی می‌سپارم و چند تا خرت و پرت داخل کوله را به یکی دیگر. و می‌میرم. 

امروز قطعه‌ای موسیقی از یک هنرمند روسی به نام Your Schizophrenia کشف کردم. در زمینه‌ای از پیانو، مونولوگی به زبان روسی و با صدایی دلنشین ادا می‌شود. منی که هزاران کار سرم ریخته، نزدیک دو ساعت با اینترنت ور رفتم تا ترجمه‌ای درست و حسابی از آن جمله‌ها سرهم کنم. اول دست به دامان یک وبسایت شدم که وعده می‌داد صدا را متن و بعد ترجمه می‌کند. معنی غیرقابل فهمِ متن باعث شد به توانایی‌اش شک کنم و فهمیدم چندین کلمه را اشتباه شنیده. شروع کردم به گشتن دنبال آن کلمات. تک به تک آن‌ها را آنطور که می‌شنیدم به زبان روسی برای google translate تکرار کردم تا شکل صحیحشان را نشانم دهد. بعد از چند موفقیت کوچک، جان به لب شدم. سرم درد می‌کرد و از اینکه این تلاشِ من مثل کلی تلاش دیگر عقیم مانده‌بود، اعصابم خرد شد. 

حالا دلم می‌خواهد پاراگراف اول آن مونولوگ را با وام گرفتن چند لغت و جمله از متن واقعی، به زبان خودم بنویسم. عنوان این قطعه Коронация است؛ که به زبان روسی یعنی «تاجگذاری». به نظرم هنرمند، «تاجِ مرگ» را می‌گوید:

برگ‌های خشکیده‌ی پاییز پیرامون من حلقه می‌زنند و با حالی نزار می‌رقصند. من متواضعانه دعوتشان را می‌پذیرم و همراهشان چرخی می‌زنم. دروازه‌ای پیش رویم است و ناامیدی گریبانگیرم شده. من یک آواره‌ام. از هر راهی بروم باز به این نقطه ختم می‌شود: ملاقات با آشنایی قدیمی؛ آشنایی که بی‌رحمانه برهنه می‌کند و می‌خشکاند ...

به روز رسانی دهم آذرماه: تیری در تاریکی پرتاب کردم و در صفحه‌ی Your Schizophrenia در اینستاگرام، پیامی برایش فرستادم. او هم در کمال شگفتی پیامم را خوانده، تشکر کرد و متن شعر را برایم فرستاد :) 

ادامه مطلب...
۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۹
فانوسبان

بیتآب

مادر؛ امشب قرار نبود برگردم. هلال زیبای ماه و پهلویش یک ستاره در آسمان نقش بسته‌بودند تا همسفر من باشند و باک بنزین پر بود. مادر قرار بود به دل جاده بزنم و هر وقت سرسام آرام گرفت برگردم ... قرار بود صبح برگردم؛ یا دیگر برنگردم ... بعید بود مستی شب به این زودی‌ها از سرم بپرد ولی این قطعه که پخش شد یاد چشم‌هایت افتادم. بغضم گرفت.

می‌دانستم حتی اگر پلک بر هم بگذاری، باز چشمت به در است.

انگار تمام آن شب‌هایی که بیداری کشیدی و مرا خواباندی قلبم را بفشارند ...

۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
فانوسبان

سرو سوخته

شهناز ... اسم زیبایی است؛ نام قدیمی یک خیابان و چهارراه و گاهی سنگرِ دلِ گرفته‌ی من. همانجا پیاده شدم و شروع کردم به گز کردن خیابان‌های آن اطراف زیر هوای ابری. از آن ابرهایی که ساعت‌ها می‌مانند و نمی‌بارند و می‌روند. عاقبت در یک کافه به اسم «یاس» آرام گرفتم. نمای بیرونی آن شبیه مغازه‌های سی سال پیش بود؛ در و شیشه‌‌ی ماتِ جلویش را حاشیه‌ای فلزی به رنگ آبی نیلی محاط می‌کرد. ولی داخلش بیشتر شبیه کافه بود؛ دیوارها و میز و صندلی‌های چوبی و یک قفسه در دیوار سمت چپم که نوارهای کاست قدیمی، چندتایی کتاب و پاکت‌های سیگار با مارک‌های مختلف روی طبقه‌هایش ردیف شده‌بودند و یک سه‌تار از کاسه‌اش آویزان بود. فقط سه نفر غیر از من حضور داشتند؛ صاحب کافه، یک زن که انگار در کارهای کافه وردستش بود و یک مرد دیگر. دور میزی کنار قفسه‌ و رو به خیابان نشسته‌بودند و منج بازی می‌کردند. گاهی صدای خنده‌ی ناشی از هیجان دختر تمام کافه را پر می‌کرد. موسیقی پخش نمی‌شد. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و انگار که بعد از ناهار خواسته‌باشند تفریحی کنند و سیگاری بکشند، گرم بازی شده‌بودند. یاس از آن کافه‌هایی بود که معمولا بچه‌محل‌های اطراف، آن‌جا را پاتوق می‌کردند و احتمالا صاحب کافه حداقل نیمی از مشتری‌هایش را می‌شناخت. 

در آن کافه‌ی چهارگوش، دو ردیف میز، یکی کنار همان دیوار قفسه‌ای و دیگری مجاور دیوار روبرو، چیده شده‌بود و من میزی کنار دیوار خالی را پسندیدم و پشت به خیابان و پشت به آن جمع سه‌نفره نشستم. کف چوبی صندلی کمی ناراحت بود و چاره‌ای که همانجا حاضر بود، بالشتک‌های حلقه‌ای و رنگی به شکل تیوب نجات کشتی‌ بود که از فرط استفاده چرک شده‌بودند. یکی زیرم گذاشتم، کوله‌ام را کنارم روی صندلی خواباندم و منتظر نشستم. انتخابم را از قبل می‌دانستم؛ چای. 

صاحب کافه که انگار اسمش حمید بود (از چند مرتبه «آقا حمید» گفتن آن دختر فهمیده‌بودم) پرسید «امر دیگه‌ای ندارین؟»

«نه؛ خیلی ممنون»

«زیر سیگاری بیارم؟»

و من مکث کردم. از آن مکث‌هایی که چند ثانیه طول می‌کشند؛ و جای زخمشان در خاطر آدم می‌ماند. «بله» گفتم و زیر سیگاری را روی میز گذاشت.

«میشه یه نخ و فندک هم بدین؟»

تبسمی کرد و سر میز خودش برگشت و از داخل پاکت روی میز، سیگاری برداشت و همراه فندک جیبش کنار زیرسیگاری گذاشت و رفت. رومیزی طرحی شبیه پارچه‌های ترمه داشت؛ پر از بُته جقه ... سروهای خمیده؛ درختِ همیشه‌سبزی که خوانده‌ام موقع سوختن خوش‌بو است. زیرسیگاری شیشه‌ای را روی یکی از سروها گذاشتم و اولین سیگار عمرم را لب گرفتم. کشیدن سیگار با وضع جسمانی‌ام در حکم خودکشی بود.

فندک دراز و باریک بود، با طرح یک گل سرخ پژمرده. بعد از روشن کردن سیگار، پک عمیقی زدم که فهمیدم برای منِ تازه‌کار زیاده‌روی بوده. موقع سرفه کردن سرم را کمی برگرداندم تا با سرهایی که به طرفم برمی‌گردند چشم در چشم نشوم. خاکستر را در زیرسیگاری تکاندم. گر گرفتم؛ شاید از سیگار، شاید از شرم سرفه‌ها یا شرم اولین نخ. چایی را با یک نبات و بیسکویت روی میز گذاشت و تشکر کردم و فندک را برگرداندم.

هومن سیدی با زبان صابر ابر گفته‌بود «اگه می‌خوای سیگاری بشی سعی کن کسی سیگاریت کنه که ارزشش رو داشته‌باشه» حمید چهارشانه بود با پیراهن سیاه و ریش و موی سر سیاه؛ شاید عزادار. ولی او نبود که مرا سیگاری کرده‌بود. 

سیگارِ خوش‌بویی بود. بازیشان تمام شد. نفهمیدم کی برد. مرد ناشناس گذاشت و رفت، آقا حمید در آشپزخانه مشغول شد و دختر پشت پیشخوان نشست و سیگار کشید و «ای ساربان» نامجو پخش شد. انگار که تک آهنگی در پوشه‌ای باشد و بعد از تمام شدن، دوباره پخش شود. چای و سیگارم را همان بار اول تمام کردم. تا پایان بار سوم نشستم. دختر به آقا حمید گله کرد که «موزیک» پخش کند و سبک قطعه‌ها که عوض شد، من هم همراه ساربان از آن کافه رفتم. 

باران گرفت. 

۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۱
فانوسبان