«گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ.»
فاصلهها از میان برداشته شدهاند و حال و گذشته در هم آمیختهاند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پلههای شهرداری که در ذهن نوشافرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را میبافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین میکوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پلههای ترقی از شیراز به سنگسر میافتد؛ ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافرقلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همهی کوچههای شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز میکند. همان که همه ناچار به انتخابش بودهاند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
(نوشتهی پشت کتاب)
داستان «سال بلوا» در سنگسر اتفاق میافتد، شهری در استان سمنان، سالی از سالهای حکومت رضاخان. به لطف عکسی از صفحهی شناسنامهی عباس معروفی که در ویکیپدیای فارسی بارگزاری شده، دیدم که سنگسر زادگاه پدر و مادر نویسنده بوده و احتمالا همین، اِشرافِ او به شهر را توجیه میکند. یک فلکه با چهار ساختمان در چهارگوشهاش که آبِ میدان آن از حوضِ خانهی سرهنگ نیلوفری که در دامنهی سلسله جبال البرز است سرچشمه میگیرد، و آب آن هم از دل کوه.
سبک نوشتاری نویسنده متفاوت با خط روایی داستانی معمول است که از یک نقطه شروع و در یک نقطه تمام شود. مثل سمفونی مردگان، بارها از یک زمان و مکان به یک نقطهی دیگر و چه بسا به لامکان و لازمان میپرد و راوی داستان هم گاهی اول شخص و گاهی سوم شخص است. مگر ذهن ما آدمها هم، همینطور به گذشته نگاه نمیکند؟ خاطراتِ ما کتابی با یک خط زمانیِ صاف از وقایع لحظهی تولد تا حال حاضرمان نیست؛ ما هم خودآگاه یا ناخودآگاه میپریم. با دیدن چهرهای ناگهان یاد کسی میافتیم و با شنیدن جملهای یاد صدایی.
این کتاب، دومین رمان عباس معروفی است و بعد از «سمفونی مردگان» نوشته و چاپ شده. «سمفونی مردگان» به جای فصل، «موومان» داشت که در موسیقی به معنی بخش کاملی از یک اثرِ بزرگتر موسیقیایی است که گاهی به شکل مستقل اجرا میشود. و «سال بلوا»، به جای فصل «شب» دارد ... هفت شب، که دو کلمه را در ذهن تداعی میکند؛ مرگ و عروسی. و «سال بلوا» آمیزهای است از مرگ آدمها و عشقی نافرجام، در مملکتی که مرض ناامنی دارد.
(با خواندن ادامهی مطلب، احتمال لو رفتن داستان وجود دارد.)