خواندن اوایل «چراغ ها را من خاموش میکنم» ( اثر زویا پیرزاد ) در ایستگاههای مترو گذشت و صندلیهای انتظار . حیف شد . هرچند سعی کردم با دقیق تر خواندن فصل های آینده در سکوت اتاق و گاهی برگشتن به چند فصل عقب تر ، اشتباهم را جبران کنم . هر قدر روی متن تمرکز داشته باشید ، با آن ارتباط بیشتری برقرار میکنید. این اصل فقط در مورد این رمان صدق نمیکند. در مورد هر نوشتهای صدق میکند که نویسندهاش آن را در آرامش نوشته . این روز ها به نظرم پادکست و موسیقی انتخاب بهتری برای تمنای لحظاتی از آن خود در دریایی از دیگران هستند .
کلاریس بانوی ارمنی خانه دار قصه است ، ساکن آبادان دهه ی چهل . یک خواهر ، دختر ، همسر و از همه مهم تر مادر ، مادر سه فرزند . با خواندن رمان ، می فهمیم لا به لای این نقش هایی که بر دوش دارد ، فردیتی هم دارد . فردیتی که برای «کلاریس ها» ، بار ها و بار ها ، قبل از آن روز ها تا هنوز ، زیر تنگ نظری ها له شده و می شود . آدم ها با نقش هایشان تعریف نمی شوند ؛ یادمان باشد . اواسط رمان ، کلاریس هم یادش می آید و از خودش می پرسد « خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کرده ام ؟ »
در پس زمینه ی بالا ، یک اتفاق جرقه ی شروع وقایع داستان است و کلید ورودمان به دنیای کلاریس ؛ آن اتفاق ، نقل مکان خانواده ی سه نفره ی سیمونیان به همسایگیشان در خانهی سازمانی شرکت نفت به آدرس جی 4 است : امیل سیمونیان ، مردی که همسرش سال هاست فوت کرده و دختر و مادرش .
رمان را که تمام کردم از خودم پرسیدم آیا من تا به حال ، داستان بلندی که نویسنده اش مرد نباشد ، خوانده ام ؟! خوانده بودم ولی تا قبل از خواندن این رمان ، این حس به من دست نداده بود که دارم دنیا را از دریچه ی چشم نیمهی دیگر بشریت می بینم . « چراغ ها را من خاموش می کنم » ، داستان حقوق پایمال شده ای است که گاهی آنقدر در این نمایش ظلم ، همه نقشهایشان را خوب بازی میکنند ، راست و مسلم بودن یک سری تلقینها را حتی مظلوم ها باور میکنند ... و ضمنا ، داستان شور و شوق های کوری است که اسمش را عشق میگذاریم .
ادامهی مطلب نگاهی است به جای جای داستان ، و طبعا خواندنش همراه است با خطر لو رفتن پایانها و پیچشها ...
از یک نظر وقایع داستان یک دایرهاند. از خانهی خالی جی 4 که ساکنینش از آن به جای دیگری نقل مکان کردهاند شروع شده و دوباره در همان مکان و شرایط تمام میشود . اما هیچ کدام از شخصیتهای اصلی داستان بعد از یک بار گشتن این دایره همانی که بود نمیماند ؛ به جز امیل و ویولت . وقتی رمان را تمام کردم و به این دو نفر فکر کردم ، اصطلاح « فاحشگی احساس » به ذهنم رسید ... یعنی نوعی « احساس » یا «عشق» فروشی به قیمت وصال . تن فروشان ، نزدیکی را به بهای پول می فروشند و عشق فروشان ، احساسات را به بهای نزدیکی . اما هر کسی که نزدیکی را به بهای پول بفروشد یا احساسات را به بهای نزدیکی ( خودآگاه یا ناخودآگاه ) ، فاحشه نیست ؛ عنصر « تکرار » چندین بارهی این عمل و «فراموشی» سریع بارهای قبل ، ستونهای مهم این تعریفند .
ممکن است این اشکال بر این تعریف وارد باشد که چیزی که از آن با عنوان « احساس » در امثال امیل و ویولت یاد می کنم ، واقعی نیست و صرفا تظاهر است که اتفاقا به نظرم این «چیز» ، احساسات «خالص» است ، بدون ذرهای عقلانیت . و علت ناپایداریش هم ذات احساسات است که ناپایدارند ، حتی ...
عشق
در لحظهی آغاز نوشتن این چند خط ، گمان کردم مشابه این ثانیهها (نوشتن از عشق در خلال یک بررسی) ، قبلا هم برایم اتفاق افتاده اند ، ولی این بار برخلاف آن فریبهای ذهنی که اسمش را دژاوو ( آشناپنداری ) میگذارند ، بیراه نبود . من حداقل دوبار در همین وبلاگ ( در پستهای « وقتی نیچه گریست » و با کمی تخفیف در « برای The Professor and the Madman » ) این کار را کردهام . و خوشبختانه به نظرم رسید در این مدتی که از خشک شدن پیکسلهای آن پستها گذشته (!) ، دیدگاهم نه یک سرگردانی ، که فرضیهای رو به رشد بوده .
این روزها ، بر این باورم که چیزی که من اسمش را عشق واقعی میگذارم ، پیدا نمیشود ، ساخته میشود . اینکه یک «نیمهی گمشده» برای تک تک ما ها جایی زندگی میکند و انتظار میکشیم روزی دست تقدیر ما دو تا را به هم برساند ، درست نیست و هیچ « تنها انتخاب درستی » وجود ندارد . بلکه آن دقیقههایی که دو نفر با هم سهیم میشوند تا سازهای بسازند که آجرهایش را هر دو لمس کردهاند ، آن دقیقههایی که دو نفر صرف شناختن گوشههای تاریک و روشن همدیگر کردهاند ، پیوندی قدرتمند شکل میدهد و وابستگی واقعی شکل میگیرد. اما نقشِ زمینههای مشترک قبل از شروع رابطه ، غیرقابل انکار است ؛ وگرنه هرقدر آجر روی سنگلاخ سوار کنید ، روزی فرومیریزد .
اینکه حالا اگر این عشق است ، پس اسم آن « عشق در اولین نگاه » را باید چه گذاشت ، بگذارید با یک پادکست جواب دهم که چند وقت پیش شنیدم . اپیزود بیستوچهارم از سری پادکست های « بی پلاس » ، خلاصهی یک کتاب است که در آن نویسنده به این مسئله میپردازد : چطور میشود که ما اسم یک احساس را «ترس» میگذاریم و آن دیگری را «عشق» ؟ گرچه به طور کامل با آن ارتباط برقرار نکردم ( شاید چون این صرفا خلاصهی کتاب است و باید خودش را خواند ) ، میتوان گفت « احساسات از کجا میآیند ؟ » ( How Emotions are Made ) حداقل جرقهی فکری را در من زد که ذهن ما چطور از جامعه و محیط برای « برچسب زدن » به حالات درونی مختلف استفاده میکند و چقدر ممکن است نتیجهی کارش غیرقابل اعتماد باشد . و ضمنا اگر یک قدم پا را فراتر بگذاریم ، شاید ذهن ما ، بعضی جاها احساسات را فقط و فقط برای رفع نیازهایمان «خلق» میکند . این که کلاریس ، به نوعی به امیل دل میبندد که سلایق و علایق مشترکی با او دارد ، باید این سوال را برای ما ایجاد کند که آیا کلاریس عاشق خود امیل شده ، یا این احساس ، صرفا نوعی شوق شدید ناشی از یافتن کسی است که میتواند با او راجع به علایقِ منزوی شدهاش صحبت کند ؟ بعید نیست ذهنش از این سرنخ نه چندان مطمئن استفاده کرده و آن را در دستهی « عشق » طبقه بندی کرده و بعدش هم تپشهای قلب از راه رسیده یا عرق کردنهای دست « چون » ذهن آن را در دستهی عشق دستهبندی کرده. بعید نیست ما هم مدام در این تلهی «خلق احساس» ناشی از نیازها بیفتیم . شاید «تنهایی» باعث میشود یک روز ، وقتی یکی را میبینیم که کتاب موردعلاقهمان را در دستش گرفته ، قلبمان بی هوا شروع به تپیدن کند در حالیکه هیچ نقطهی مشترک دیگری با او نداریم. شاید چیزی ذاتی به اسم عشق ، غم یا اضطراب وجود ندارد . هرچند این دیدگاه خالی از اشکال نیست ، ولی ارزش اندیشیده شدن را دارد.
آن ناپایداری و آن « فریب » بودن شور و شوقهای آتشین را ، کتاب با تمثیلهایی به رخ میکشد . یکی عشق آرمن ( پسر کلاریس ) به امیلی ( دختر امیل ) است . امیلی ، آرمن را آگاهانه به نوعی خودآزاری میکشد چون از قدرتی که روی آرمن دارد ، احتمالا احساس شعف میکند ؛ مدام بین پسرهای مختلف به عشوه گری می پردازد و آرمن سرگردان است . و بعدها هم بی خداحافظی میرود و آرمن ، البته کمی قبل از رفتن او ، به حماقتش پی میبرد.
کنایهی دیگر کتاب در آخرین جملات رمان از ذهن کلاریس میگذرد :
باد ملایمی آمد که برای آن وقت سال در آبادان عجیب بود. پا زدم و تاب تکان خورد. داشتم فکر میکردم برای سفر به تهران چه لباس هایی بردارم و سوغاتی چی بخرم که پروانهای از جلو صورتم گذشت. سفید بود با خالهایی قهوهیی. تا فکر کنم «چه پروانهی قشنگی» ، یکی دیگر دیدم و بعد یکی دیگر و _____ هر هفت هشت تا رفتند نشستند روی بوتهی گل سرخ.
گفته بود « پروانهها هم مهاجرت میکنند» به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر .
نمیتوان گفت انتخاب کلاریس که آرتوش را به عنوان همسر برگزیده ، خالی از اشکال است . شاید نویسنده میخواست این پیام را برساند که بعضی راهها را میتوان ، ولی نباید برگشت ؛ یک نوع فداکاری برای بچهها یا برای آرامش . ولی این فداکاری انگار انتظاری طبیعی از کلاریس است ، که اگر خودش در این پسزمینه گم شده ، باید بسوزد و بسازد . چرا ؟
زن بودن
منشی آرتوش ، یک فعال حقوق زنان است و آخرسر هم دستآویز کلاریس برای تغییر میشود ، برای جبران آن کمبودهایی که در زندگی به عنوان یک زن احساس میکند. تغییری که شاید خودش تجربه نکند ولی دوقلوهایش روزی به چشم میبینند .
بگذارید مثالی از نابرابریهایی که در رمان تصویر شده بزنم. آرتوش بارها و هر بار بر خلاف میل همسرش ، دورهمیهایی در «خانه» ، با چند نفر از دوستان هم فکر ، راجع به وضع سیاسی کشور برگزار میکند ؛ در حالیکه کلاریس از گفتن اینکه « گاتای شور » ( یک نان سنتی ارمنی ) را آقای داوتیان ( صاحب یک کتابفروشی در تهران ) برای او میفرستد ، معذب میشود و مادرش میگوید برای او فرستاده شده .
یک جای رمان ، آن همه مسئولیتی که گاهی یکدفعه روی سر یک خانم خانه دار خالی میشوند را با تمام وجود حس میکنیم ، که شاید دلمان به حال مادرهایی در وضع مشابه بسوزد . کلاریس مجبور است برای یک مهمانی ( نه فقط یک مهمان ! ) ناخوانده و ناگهانی ، ترتیب یک پذیرایی را بدهد ، دعوای خواهر و مادرش را گوش کرده و تحمل کند ، خواهشهای دوقلوها را گوش کند ، تکههای یک کتیبهی شکستهی روی زمین را جمع کند ، دست دختربچهی خانوادهی همسایهی سابق را پانسمان کند و احساسات درونش را کنترل و حلاجی کند و حتی منی که از پشت صفحههای کتاب داشتم به این صحنه نگاه میکردم کم مانده بود از شدت کلافگی به جای کلاریس داد بکشم !
اما این « سکوت » کلاریس ریشه در تربیت کودکیش هم دارد که باعث شده سالها در مقابل فشار هایی که به خاطر زن بودن به او تحمیل میشود ، آسیبپذیرتر باشد . نصحیت پدر مرحومش که در فصلهای اول مرور میکند ، گویای همین است :
نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیدهات را که میپرسند ، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایده است.
کتاب گویی راهحل را نه در سرگشتگی احساسی و شورش ناگهانی بر علیه همهچیز بلکه در مبارزهای آرام و مداوم برای دستیافتن به حقوق نادیده گرفته شده میبیند و از این نظر دیدگاهی معتدل دارد .
در پایان ، بگذارید مثل خود کتاب به اول برگردیم .
هنوز در برداشتم از عنوان کتاب سردرگمم . چراغ ها را کلاریس خاموش میکند ، همانطوری که هر جایی در داستان ، قرار بود چراغی در شب خاموش شود ، این کلاریس بود که کلید را میزد . شاید آمیزهایست از فداکاری ها و شب های طولانی تنهایی و بیداری ... و خاموش کردن احساساتی که باید نادیده بگیرد ... و غرق شدن. شاید .
دانلود Trauma-NF
چقدر دقیق و قشنگ
چطور درمورد یه کتاب اینطوری می نویسین؟!
این کتاب رو خوندم و به شدت دوستش دارم، پیشنهاد می کنم کتاب "سه کتاب" از همین نویسنده رو هم بخونید :)