۶ مطلب با موضوع «سه پیپ» ثبت شده است

کلافه

دیروز به طور اتفاقی گذرم به دست‌نوشته‌هایی افتاد که آذر و دی ماه گذشته نوشته‌بودم. تلنگر غم‌انگیزی به من وارد شد، چون تمام آن دغدغه‌ها این روزها بار دیگر در وجودم موج می‌زنند، بعضی با کمی تغییر چهره ولی همگی با ماهیتی تکراری. از خودم پرسیدم که یعنی تمام این یک سال درجا زده‌ام؟ بعد که کمی فکر کردم متوجه شدم اتفاقا بیشتر سقوط کرده‌ام، چون حداقل آن روزها بیماری‌ام آرزوها و امیدهایم را آتش نزده‌بود. به این نتیجه رسیدم که در این یک سال تنم رنجور شده، روانم رنجورتر، و در این بین ناله‌‌هایی کرده‌ام که بعد از آراستن به یک عنوان پرطمطراق، اینجا و جاهای دیگر ثبت کرده‌ام و برای تحمل‌پذیر شدن زندگی، چند پادزهر برای تن و روانم سرکشیده‌ام.

امروز کمی به خودم ارفاق می‌دهم که کم نبوده تجربه‌ها و آموخته‌های من در این یک سال گذشته؛ هرچند شاید فعلا آنچنان نتیجه‌ی ملموسی در زندگی‌ام ندارند.

دیروز (قول می‌دهم که آخرین «جای‌خالی+روز» باشد) لای یکی از کتاب‌هایی را که در کتابخانه‌ی الکترونیکی موبایلم خاک می‌خورد، باز کردم؛ کتابی است انگلیسی از آلن دوباتن به اسم «مدرسه‌ی زندگی» (The School of Life)؛ ایده‌ی این کتاب هم بعد از استقبال گسترده از مجموعه ویدیوهای «مدرسه‌ی زندگی» به سرش زده و به همان سبک و سیاق است. اگر تا به حال اسم ویدیوهای مدرسه‌ی زندگی به گوشتان نخورده، پیشنهاد می‌کنم سری به صفحه‌ی یوتیوبش (این لینک) بزنید.

قبلا نزدیک صد صفحه از این کتاب را خوانده‌بودم، ولی تنبلی کردم و حالا باید دوباره از اول شروع کنم. در مقدمه‌ی کتاب به مسئله‌ی جالبی اشاره می‌کند:

وقتی از یک خردسال سنش را می‌پرسید، مثلا با افتخار می‌گوید پنج و «نیم» سالمه و چنان تأکیدی روی آن «نیم» می‌کند که یعنی حواست باشد، من با یک بچه‌ی چهارساله زمین تا آسمان فرق دارم و از طرف دیگر آنقدری صادق هست که خودش را پنج ساله نداند؛ یعنی هنوز تا رسیدن به آن سطح از رشد و آگاهی که در پنج سالگی به آن خواهد رسید، کلی راه مانده. به عبارتی در دوران کودکی شدت و حدت رشد برایمان ملموس بود و به دیگران و همینطور به خودمان یادآوری می‌کردیم که حتی در عرض چند روز ممکن است کلی متحول شویم. ولی حالا اگر از یک آدم بالغ بپرسید چند سالش است و بگوید «بیست و پنج سال و نیم» به نظرمان مسخره می‌رسد؛ چرا؟ چون ما آدم بزرگ‌ها یادمان رفته که افراد بالغ هم قادر به تغییر و تحول در بازه‌های زمانی کوتاه هستند.

معیار ما برای رشد بعد از هجده سالگی، با معیارهای کودکی‌مان فرق دارد؛ این که مثلا سال چند دانشگاهیم یا چه شغلی داریم و در کدام درجه‌ی شغلی قرار گرفته‌ایم، معیار رشد محسوب می‌شود؛ در حالیکه وقتی حواسمان نیست، ما از لحاظ عاطفی و هیجانی هم در حال قد کشیدنیم (emotional progress) و متأسفانه معیاری بیرونی و ظاهری برای ارزیابی آن نداریم؛ نه قد و وزن کمکی می‌کند و نه عنوان شغلی یا درجه‌ی تحصیلی. و این رشدهای عاطفی را هم با کیک و شمع جشن نمی‌گیریم ... یا برایمان مهم نیست و یا نمی‌دانیم چطور به این پیشرفت‌ها اهمیت بدهیم. کاش به قول دوباتن نقشه‌ای بود برای علامت زدن پیشرفت‌های عاطفی‌مان تا حواسمان باشد که کجا بودیم و حالا کجا هستیم و قرار است به کدام سمت و سو برویم. 

به نظرم پیشرفت‌های عاطفی شخص من در این یک سال گذشته اصلا کافی نبوده، و تا همین دیروز (قولم یادم رفت!) که دست‌نوشته‌هایم را نخوانده‌بودم، این حد از درجا زدن برایم قابل تصور نبود. و ریشه‌ی تمام درگیری‌ها و بی‌کفایتی‌هایم در حیطه‌های مختلف زندگی‌ در همین درجازدن و سرپوش گذاشتن روی مشکلات به جای حل کردنشان است. 

آلبر کامو یک جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید «خودکشی کردن یا نکردن؛ تنها مسئله‌ی اساسی در فلسفه این است.» باید دلایل مستقلی برای ادامه‌دادن این زندگی پیدا کنیم تا اصیل زندگی کنیم. و راستش، من مدت‌هاست که دلیلی درونی ندارم.

گمانم گام اول و چه بسا شاه‌کلیدِ سر درآوردن از کلاف سردرگم زندگی‌ پاسخ به همان سؤال کامو باشد و بس. 

۱۱ دی ۰۰ ، ۰۱:۰۷
فانوسبان

شبتاب

یک. شاید راه «شناخت خود» پلکانی باشد ... و شاید یک پله از آن پلکان، زیر پا گذاشتن معصومیت است. نه به خاطر احساس گناه و عذاب و مکافات و مجازات؛ برای شکستن تصویر نمادین «خود». که دیگر تو آن «قهرمان» همیشه صالح و درست‌کار نیستی که قریب به تمام کارهایش وحی منزل باشد و آن چند اشتباهش را هم بتواند جبران کند. تو «خاکستری» هستی؛ و راستش را بخواهی همه‌ی آدم‌هایی که به قدر کافی عمر کرده‌اند، خاکستری هستند یا می‌شوند ... دیر یا زود. 

دو. وقتی به تمایل - یا شاید بهتر است بنویسم «عطش»- آدم‌ها برای به نمایش گذاشتن تجربیاتشان از شنیده‌ها و دیده‌ها و خوانده‌ها و نظراتشان نگاه می‌کنی، عمق تنهاییشان به چشم می‌آید ... یا شاید هم قضیه تنهایی نیست ... ما شرطی شده‌ایم. قانع شده‌ایم اگر لذت را جایی ثبت نکنیم تا دیگری هم از آن خبردار شود، انگار نه انگار که آن را تجربه کرده‌ایم. این هم شاید از «کافی ندیدن» خودمان آب می‌خورد ... که همان یعنی از «درون» تنهاییم، خودمان، «خود»مان را نداریم تا درکمان کند ... 

سه. راستش دنیا آنقدر حربه و دوز و کلک و عجایب و غرایب در چنته دارد که بارها پیش‌بینی‌ها یا ارزیابی‌هایمان غلط از آب دربیاید. این دستاورد تکامل بوده که با توجه به تجارب گذشته و دیده‌ها و شنیده‌ها حدس‌هایی بزنیم و سعی کنیم بهترین و امن‌ترین مسیر ممکن را انتخاب کنیم؛ ولی راستش را بخواهید اگر نگویم «نصف مواقع»، «گاهی» اوقات اتفاقات پشت‌پرده ورای تصوراتمان است. ما با «حدسیات» در باب «اشتباهات» دیگری قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم و اعدام می‌کنیم و صبر نمی‌کنیم اعترافات متهم را بشنویم. این رسمش نیست.

حرف آخر. یک گوشه‌ی امن داشتن خوب است؛ گوشه‌ای که حتی عزیزترینتان هم از آن خبر نداشته‌باشد. چه بسیار هم‌آغوش‌هایی که دشمن خونی می‌شوند و اگر تمام گوشه‌هایتان را بشناسند، دیگر قرار نیست جایی برای آرام گرفتن داشته‌باشید. 

۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۶ ۰ نظر
فانوسبان

فلسفه‌ی تنهایی

نمی‌دانم از بی‌اعتمادی به نمونه‌های مشابه این برنامه‌هاست یا از سر کم‌حوصلگی؛ ولی تا قبل از این پای برنامه‌ی «کتاب‌باز» با اجرای سروش صحت ننشسته‌بودم. شنبه تا پنجشنبه ساعت 19 از شبکه‌ی نسیم پخش می‌شود. 

ساعتی قبل به لطف پیشنهاد دوستی تکه‌ای از آن را دیدم که در آن مجتبی شکوری، کتاب «فلسفه‌ی تنهایی» را معرفی می‌کند. با اینکه دوستم حسابی از این قسمت برنامه تعریف کرده‌بود، من دیدنش را یکی دو روز به تعویق انداختم و بالاخره امروز تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم شما هم سر وقت و حوصله تماشا کنید و بعد ادامه‌ی مطلب را بخوانید:

پیش عزیزی اعتراف کرده‌بودم که با وجود تعداد نسبتا خوب دوستانم، احساس تنهایی می‌کنم؛ شاید به خاطر حقایقی شخصی که با به زبان آوردنشان احتمال می‌دادم یا به خوبی درک نشوند یا ازشان سوءتعبیری شود. سعی کردم رابطه‌ای نزدیک‌تر بسازم که خیالم از من در ساختنش از مدت‌ها پیش، پیشی گرفته‌بود. موفق شدم بخشی از آن آرزوی نیاز به درک شدن و آشکارسازی را برآورده کنم امّا به قول «کتاب‌بازها» تمامیت‌خواهی در آشکار کردن خود و غیرممکن بودن آن به دلیل تبعات احتمالا ناگوارش، درونم را برآشفته‌بود. 

توجیهات دیگری هم برای آشوب‌های خودم طی آن آشنایی پیدا می‌کنم؛ از جمله سربرآوردن اضطراب هستی‌شناختی ( اگزیستانسیل ) مرگ که پشت نقاب بسیاری از اضطراب‌ها پنهان شده؛ اینکه شاید شروع کردن آن آشنایی را به منزله‌ی نزدیکی به مرگ و تمام شدن امکان‌ها و انتخاب‌ها می‌دیدم. 

امّا اگر به تنهایی برگردیم، دوست دارم از کتاب «سیر عشق» نقل قولی کنم:

در اصل، عاملی که انسان‌ها را تبدیل به افرادی می‌کند که می‌توانند منظور خود را به خوبی منتقل کنند، این است که قادرند به خاطر جنبه‌های پیچیده‌ یا غیرعادی شخصیت خودشان آشفته نشوند. این افراد می‌توانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود، و عقاید بی‌طرفدار، عجیب و غریب یا از مد‌افتاده‌ی خود بیندیشند بی‌انکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بینجامد. آن‌ها می‌توانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانسته‌اند حس گران‌بهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. آنان آن‌قدر خودشان را دوست دارند که معتقدند شایسته‌ی حسن نیت دیگران هستند و می‌توانند به آن دست یازند، فقط کافی است اسبابش فراهم شود تا صبوری و قدرت خلاقه‌ی بجای خود را نشان دهند.

آلن‌دوباتن، نویسنده‌ی کتاب، در ادامه از نقش احتمالی والدینی آگاه به چگونگی عشق ورزیدن به فرزندانشان، در دست‌یابی به چنین شخصیتی می‌نویسد. امّا نقش مهم دیگری که شاید برای من به پررنگی نقش والدین بوده‌، نقش احتمالی عقاید دینی فلسفی است؛ خصوصا عقاید گذشته‌ی من از تبار صوفی‌گری از قبیل خوارپنداری شخصی، نیست شدن و خالی شدن از غرایز انسانی برای عروج به مرتبه‌ای والا، تأثیر مهمی در ناتوانی برای کنار آمدن با خودم داشته و دارند. طبعا نه تماما به خاطر ذات آن عقاید، بلکه ممکن است برخی تعبیر‌های اشتباه من هم در نهادینه‌شدن احساساتی منفی موثر بوده باشند.

 پایدار ماندن بخشی از تنهایی و ناامیدی از رفع شدن تمام آن، در به فنا رفتن آن رابظه‌ی نزدیک‌تر موثر بود.

دوست دارم خطاب به همه‌ی آن تمامیت‌خواه‌ها (که شاید خودشان هم این ویژگی‌شان را نشناسند)، بنویسم که عشق نقطه‌ی پایان تنهایی نیست؛ بلکه برطرف‌کننده‌ی تکه‌ای از آن است و ما همه باید یاد بگیریم با تکه‌هایی از خودمان به تنهایی کنار بیاییم. و شاید درست‌تر آن است که تازه بعد از به صلح رسیدن با آن جنبه‌های پیچیده‌ی شخصیت خودمان، سعی کنیم تا انسان دیگری را در معادله‌ی زندگی نزدیک‌تر بیاوریم. اگر جایی میانه‌ی راهِ رابطه‌ای به تشویش و احساس ناامیدی از این قبیل رسیدید هم کمی صبر کنید و به جنبه‌های مختلف اضطرابتان فکر کنید. کوتاه‌ترین راه یا پاک‌کردن صورت مسئله لزوما بهترین راه نیست.

۰۷ دی ۹۹ ، ۱۶:۳۵
فانوسبان

مکث

بغداد یا کابل که می‌لرزید، در شات‌های سرخطِّ خبرها ویرانیِ به‌جامانده را می‌دیدم، مردمی را که بعضی به سویی می‌دویدند و بعضی‌ در بهت و حیرت ایستاده‌بودند و به کانون انفجار نگاه می‌کردند. آمبولانس‌ها را می‌دیدم که به سرعت پیش می‌رفتند. دود را می‌دیدم که تا جایی که هوا بود، بالا می‌رفت. کمی که می‌گذشت تعداد جان‌باختگان اعلام می‌شد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کرده‌بودم ... عادت کرده‌بودیم.

لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده‌ شوند، هم وقت برنامه‌‌ی خبری گرفته‌می‌شد و هم حوصله‌ی بیننده‌ها سر می‌رفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار می‌آیند و هیچ کس به شمار نمی‌آید. کافی است تعداد جان‌باختگان اعلام شود.

دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانه‌ایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمی‌کند؛ نه ... با دیدن هم درست نمی‌شود، حتّی وقتی به منظره‌ای نگاه  می‌کنیم، وقتی حساب از دستمان در می‌رود، خسته می‌شویم و می‌رویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمی‌فهمیم.

انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمی‌بیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستان‌هایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسان‌ها تنها در حکم جا ماندن دونده‌هایی از ادامه‌ی مسابقه است، حوصله‌ و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست می‌دهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده‌ یا بازنده بودن تنها وهمی دسته‌جمعی است و بهانه‌ای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریخته‌شده و ریخته‌ می‌شود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند. 

جایی خوانده‌بودم دنبال‌کردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بی‌تفاوت می‌شویم.

Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سه‌تار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سه‌تار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابه‌لای آوار تیره و سوخته، شکار کرده‌بود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشته‌بودند متعلق به مسافری بوده که می‌خواسته آموزش سه‌تارش را در لندن ادامه دهد.

همایون خواند «درون آیینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟»

گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه می‌پسندم، شجریان نمی‌خواند: حسین منزوی می‌گوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای/ میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟» 

روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آن‌طور که بایسته و شایسته‌است نمی‌فهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیده‌بودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...

فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ری‌را، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زین‌العابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور

 « به دار سوخته ، این نیم‌سوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه می‌بینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمی‌بینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دل‌های سوخته هستیم، راهش این نیست.

پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستان‌هایشان نشست. یاد آن عکس‌ها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی‌ جان‌باختگان افتادم که دست به دست می‌گردد، یاد آن خوراک کثیف شبکه‌های اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشته‌ای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانواده‌های جان‌باختگان کمی از زندگی‌شان را روی کاغذ یا صفحه‌ی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشته‌هایی که در بخش «روایت‌های مستند» مجله‌ی «ناداستان» می‌خوانم. امّا فعلا، در این تب‌وتاب، شاید سکوت درباره‌ی زندگیشان بهتر باشد.

پ.ن دوم: نوشته‌ی «مواجهه با مرگ: داستان چهره‌ها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کامل‌تر از من به همین مسئله‌ی حساسیت‌زدایی، آن هم در حوزه‌ی ژورنالیسم پرداخته و روزنامه‌های ایران را با روزنامه‌های کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کرده‌است. خواندنی و قابل تأمل است.

۲۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۲ ۱ نظر
فانوسبان

زندان اطلاعات

یا مطلبی از وبسایت ترجمان بود ، یا نوشته ای در کتاب « انسان خردمند » (یووال نوح هراری) و یا محصول تفکری چند دقیقه ای قبل از خواب ... و یا مخلوطی از هر سه . اینکه انسان های شکارگر - خوراک جو ، نیاز داشتند تا تمامی اطلاعات اطرافشان را ببلعند : صخره ای که در آن مار های سمی یکی از همراهانشان را نیش زدند ، نشانی محلی برای اختفا و کمین کردن ، ویژگی های درختی که میوه هایش مقوی اند ، جزئیات ارتباطات گسترده ی بین اعضای قبیله . همه ی اینها برای موفقیت در رسیدن به هدف ( سلامتی ، شکار ، خوراک و حفظ جایگاه در سلسله مراتب اجتماعی ) و به عبارتی بقا و دوام نسل لازم بود . مسئله اینجاست که این ویژگی محدود به انسان نمی شود و در اجتماع حیواناتی از قبیل میمون های رزوس هم صدق می کند . 

در آزمایشی روی این گونه از میمون ها ، « اعتیاد به اطلاعات » بررسی شد و مشخص شد همان مراکز پاداش دهی ای که در اثر محرک های جسمی لذت زا ، ناقل عصبی دوپامین ( که در ایجاد حس لذت نقش دارد ) آزاد میکنند ، در اثر اطلاعات هم به همین ترتیب عمل میکنند .

حالا اگر از دور ، خودمان را غرق در دریایی از اطلاعات ببینیم که هر روز در آن شنا می کنیم ( اطلاعاتی از جنس نسبتا مشابه با همان هایی که مغز ، خصوصا برای ارتباط با دیگر انسان ها گردآوری می کرد ) به نظر می رسد که می شود اعتیاد به شبکه های اجتماعی و دیگر دریچه هایی را که به سمت اینترنت باز می شوند ، توجیه کرد . البته « ارتباط » هم شاید بخش دیگری از این اعتیاد باشد : ایفای نقشی در این اجتماع و به اشتراک گذاری اطلاعات ( ترجیحا اطلاعاتی سطحی که مغز را چندان به چالش نکشند و تصویر و ویدیو ، اشکال ایده آل چنین اطلاعاتی هستند ) و انتظار برای بازخورد یا « ارتباطات » . 

یک وجه دیگری از ماجرا که به ذهنم خطور کرد ، این است که ما انسان ها روز به روز منفعل تر یا شاید به عبارتی از لحاظ ذهنی تنبل تر می شویم . چند ساعت در روز با افکارمان تنها هستیم ؟ به جای فعالیت ذهن ، آن را سوار قایقی از دیدنی ها و شنیدنی ها راهی دریای اطلاعات کرده ایم . انفعال برای ما شرایط « فکر نکردن » را مهیا میکند ، چیزی که انگار مغز ما تمایل عجیبی به آن دارد . البته در کنار نشئه شدن از اطلاعاتی که به صورتمان کوبیده می شود . 

یکی از مطالبی که طی گشت زدن حین نوشتن این چند سطر با آن روبرو شدم ، پیشنهاد هایی در باب ترک عادت به گوشی های تلفن همراه و شبکه های اجتماعی میداد که بعضی شان ، واقعا جالبند . تغییر پس زمینه ی گوشی به متن « برای چی ؟ چرا حالا ؟ دلیل دیگه ای هم داره ؟ » ( ? What for ? Why now ? What else ) از آن جمله است ، و این نکته که یادمان باشد معمولا در پاسخ به یک سری کنش های احساسی ، شاید برای منحرف کردن ذهنمان از مسائلی که درگیرش است ، به سمت موبایل و شبکه های اجتماعی هجوم می بریم نه برای کاری که واقعا ضروری است که موبایل عصای دستمان باشد .  

به دنبال آن مطلب احتمالی از وبسایت ترجمان بودم (که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم و اعتیاد به اطلاعات را مطرح کرده بود) ، پس  « اعتیاد » را در آن جست و جو کردم و چندین مطلب مرتبط آورد . « چگونه هم آرامش ذهنی داشته باشیم و هم تلفن همراه ؟ » و چند تای دیگر که جالب بودند ، اما تله ای هم هست که باید حواسمان باشد به دامش نیفتیم . خیلی از همین مطالب ، حرف های تکراری می زنند . ما حتی برای رهایی از گوشی های تلفن همراه و اینترنت ، گاهی بیهوده داخل همین اینترنت و با همین ابزار های در دسترسمان ، چندین و چند جا دنبال راه حل می گردیم به امید اینکه در نهایت به هدف برسیم ... رسیدنی که ته دلمان نمی خواهیم ... و اگر میخواهیم ، یک جا بالاخره ، باید این چرخه معیوب را بشکنیم . 

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

قطار

سخنرانی های تد (TED) ، فرصتی است که به صاحب نظران حوزه های مختلف ، از دانشمندان گرفته تا نویسندگان و روزنامه نگاران ، داده می شود تا ایده هایشان را ارائه کنند ، سوال هایی بپرسند ، در خصوص نتیجه ی تحقیقاتشان بحث کنند یا از زندگی خود بگویند . 

یک از سخنرانی ها که امروز به طور اتفاقی دیدم : " هر آنچه در مورد اعتیاد می دانید ، اشتباه است " بود . به نظرم عنوان و انکار سازوکار شیمایی اعتیاد در دقایقی از سخنرانی و برخی توصیه های سخنران ، اغراق آمیز است ؛ گرچه شواهدی که Johann Hari  روزنامه نگار و نویسنده ارائه می کند ، ارزش این را دارند که حداقل از خودمان بپرسیم اگر واقعا اعتیاد و وابستگی فیزیکی آن را در توضیح ساز و کار سلولی دستگاه عصبی قبول داریم ، پس چرا در این استثنا ها توجیه علمی ما کافی نیست . اما این بحث ، جای خود دارد و چیزی که واداشت این چند خط را بنویسم ، این سوال نبود . عصاره ی سخنرانی بود که به سرم نشست ! پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه ی ادامه ی مطلب ، ویدیو را در زیر ببینید : ( در صورت بروز هر گونه مشکل در مشاهده ی ویدیو : لینک ویدیو در یوتیوب )

 

 

بار ها شنیده ایم که ما انسان ها ، موجوداتی اجتماعی هستیم . یعنی یکی از آن بند های دیگری که طبیعت به پایمان می بندد ، " اجتماعی بودن " است . پیش فرضی که این سخنرانی ارائه می کند این است که ما انسان ها ، به دنبال وابستگی و این " بند " ها هستیم ، وابسته ایم به ارتباط با انسان های دیگر و وقتی این نیازمان تمام و کمال ارضا نمی شود ، به سراغ وابستگی های دیگر می رویم . شاید او پا را تا این حد فراتر نگذارد ، ولی به تعبیر من اگر کمی فکر کنیم و همین خط فکری را دنبال کنیم ، شاید ما انسان ها معتاد به اسارتیم . همانطوری که در پستی که برای کتاب " وقتی نیچه گریست " نوشته بودم ، از یالوم نقل قول کردم ؛ یکی از " دلواپسی های غایی " ای که بخش جدایی ناپذیر هستی ماست و با این وجود ، رسیدن به آن ( به معنای واقعی رسیدن به آن ) ، باعث تنش هایی در زندگی روزمره و افکارمان می شود ، " آزادی " است . گرچه شاید بتوان در طولانی مدت ، یک جبر زیستی و محیطی توأم را برای شکل دهی رفتار هایمان در نظر گرفت ؛ اما در کوتاه مدت این انتخاب و آزادی را داریم که یا با جریان آب برویم یا در جهت دلخواهمان شنا کنیم . این با جریان آب رفتن ها شکل های مختلفی به خود می گیرند ؛ از اشکال مختلف اعتیاد یا سرسپردگی به غرایز گرفته تا "منفعل بودنی" که معمولا در ارتباطاتمان با دیگر انسان ها به دنبالش هستیم . با کمی فکر کردن موردی ، این " دنده خلاص ذهن " را در خیلی از فعالیت های دیگرمان می بینیم . 

به نظرم شاید ما قبلا انتخاب چندانی نداشتیم اما این روز ها در انتخاب این " قطار " ها دستمان باز تر است . از تشبیه قطار استفاده می کنم چون به نظرم نمی توان اسمشان را زندان گذاشت ... صرفا واگن هایی هستند که ما کنترل حرکت قطار و جهت ریل را نداریم و ضمنا نمی توانیم ( یا به سختی می توانیم ) از آن ها بیرون بپریم . 

و در این بین برخی تمایل زیادی به " پیش بینی پذیر تر " بودن مقصدشان دارند . اگر به تناقضی بر خلاف حرف های " یوهان هری " در یک معتاد برسیم ؛ به این صورت که با وجود حضور حمایت های اجتماعی و خانوادگی ، باز هم به مواد مخدر روی می آورد و آن را ترجیح می دهد ؛ شاید راه حل این تناقض در این نکته باشد که " هر مصرف و خلسه یا احساس ناشی از آن ، برای او پیش بینی پذیر است " ، اما روابطمان با یک انسان دیگر اصلا اینطور نیست . ما هیچ وقت به طور قطع نمی توانیم واکنش انسان های دیگر را به رفتار هایمان ، پیش بینی کنیم تا ببینیم آیا از این تعامل لذت خواهیم برد یا نه . 

به نظرم این تمایل در انسان های مختلف ، متفاوت و چه بسا وارونه است . آن هایی که جستجوگرند ، تمایل زیادی به سرنوشت های "غیرمنتظره" دارند ... تجربه های نو بدون توجه به عواقبشان ... پس به سراغ " پیش بینی ناپذیر ها " می روند . 

شاید این انفعال ذهنی و به جریان آب سپردن خودمان ، یک نوع روند تکاملی برای حفظ انرژی مغز باشد ! 

آیا این اسارت اجتناب ناپذیر است و باید حواسمان باشد تا همانطور که یوهان هری می گوید ، سالم ترین نوعش را انتخاب کنیم ؟

یا اگر حقه ی شعبده باز داخل ذهن را مدام به خود یادآوری کنیم ، فرقی می کند ؟ اگر عمیقا بدانیم که "مدام به دنبال اسارتیم" ، یادمان می ماند که گاهی به وسوسه ی خریدن یک بلیت قطار ، نه بگوییم و پا پای پیاده جایی خارج از ریل ، گام برداریم ؟ آیا ذهنمان به مرور به " معتاد نبودن " ، عادت می کند ؟! 

۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان