دیروز به طور اتفاقی گذرم به دست‌نوشته‌هایی افتاد که آذر و دی ماه گذشته نوشته‌بودم. تلنگر غم‌انگیزی به من وارد شد، چون تمام آن دغدغه‌ها این روزها بار دیگر در وجودم موج می‌زنند، بعضی با کمی تغییر چهره ولی همگی با ماهیتی تکراری. از خودم پرسیدم که یعنی تمام این یک سال درجا زده‌ام؟ بعد که کمی فکر کردم متوجه شدم اتفاقا بیشتر سقوط کرده‌ام، چون حداقل آن روزها بیماری‌ام آرزوها و امیدهایم را آتش نزده‌بود. به این نتیجه رسیدم که در این یک سال تنم رنجور شده، روانم رنجورتر، و در این بین ناله‌‌هایی کرده‌ام که بعد از آراستن به یک عنوان پرطمطراق، اینجا و جاهای دیگر ثبت کرده‌ام و برای تحمل‌پذیر شدن زندگی، چند پادزهر برای تن و روانم سرکشیده‌ام.

امروز کمی به خودم ارفاق می‌دهم که کم نبوده تجربه‌ها و آموخته‌های من در این یک سال گذشته؛ هرچند شاید فعلا آنچنان نتیجه‌ی ملموسی در زندگی‌ام ندارند.

دیروز (قول می‌دهم که آخرین «جای‌خالی+روز» باشد) لای یکی از کتاب‌هایی را که در کتابخانه‌ی الکترونیکی موبایلم خاک می‌خورد، باز کردم؛ کتابی است انگلیسی از آلن دوباتن به اسم «مدرسه‌ی زندگی» (The School of Life)؛ ایده‌ی این کتاب هم بعد از استقبال گسترده از مجموعه ویدیوهای «مدرسه‌ی زندگی» به سرش زده و به همان سبک و سیاق است. اگر تا به حال اسم ویدیوهای مدرسه‌ی زندگی به گوشتان نخورده، پیشنهاد می‌کنم سری به صفحه‌ی یوتیوبش (این لینک) بزنید.

قبلا نزدیک صد صفحه از این کتاب را خوانده‌بودم، ولی تنبلی کردم و حالا باید دوباره از اول شروع کنم. در مقدمه‌ی کتاب به مسئله‌ی جالبی اشاره می‌کند:

وقتی از یک خردسال سنش را می‌پرسید، مثلا با افتخار می‌گوید پنج و «نیم» سالمه و چنان تأکیدی روی آن «نیم» می‌کند که یعنی حواست باشد، من با یک بچه‌ی چهارساله زمین تا آسمان فرق دارم و از طرف دیگر آنقدری صادق هست که خودش را پنج ساله نداند؛ یعنی هنوز تا رسیدن به آن سطح از رشد و آگاهی که در پنج سالگی به آن خواهد رسید، کلی راه مانده. به عبارتی در دوران کودکی شدت و حدت رشد برایمان ملموس بود و به دیگران و همینطور به خودمان یادآوری می‌کردیم که حتی در عرض چند روز ممکن است کلی متحول شویم. ولی حالا اگر از یک آدم بالغ بپرسید چند سالش است و بگوید «بیست و پنج سال و نیم» به نظرمان مسخره می‌رسد؛ چرا؟ چون ما آدم بزرگ‌ها یادمان رفته که افراد بالغ هم قادر به تغییر و تحول در بازه‌های زمانی کوتاه هستند.

معیار ما برای رشد بعد از هجده سالگی، با معیارهای کودکی‌مان فرق دارد؛ این که مثلا سال چند دانشگاهیم یا چه شغلی داریم و در کدام درجه‌ی شغلی قرار گرفته‌ایم، معیار رشد محسوب می‌شود؛ در حالیکه وقتی حواسمان نیست، ما از لحاظ عاطفی و هیجانی هم در حال قد کشیدنیم (emotional progress) و متأسفانه معیاری بیرونی و ظاهری برای ارزیابی آن نداریم؛ نه قد و وزن کمکی می‌کند و نه عنوان شغلی یا درجه‌ی تحصیلی. و این رشدهای عاطفی را هم با کیک و شمع جشن نمی‌گیریم ... یا برایمان مهم نیست و یا نمی‌دانیم چطور به این پیشرفت‌ها اهمیت بدهیم. کاش به قول دوباتن نقشه‌ای بود برای علامت زدن پیشرفت‌های عاطفی‌مان تا حواسمان باشد که کجا بودیم و حالا کجا هستیم و قرار است به کدام سمت و سو برویم. 

به نظرم پیشرفت‌های عاطفی شخص من در این یک سال گذشته اصلا کافی نبوده، و تا همین دیروز (قولم یادم رفت!) که دست‌نوشته‌هایم را نخوانده‌بودم، این حد از درجا زدن برایم قابل تصور نبود. و ریشه‌ی تمام درگیری‌ها و بی‌کفایتی‌هایم در حیطه‌های مختلف زندگی‌ در همین درجازدن و سرپوش گذاشتن روی مشکلات به جای حل کردنشان است. 

آلبر کامو یک جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید «خودکشی کردن یا نکردن؛ تنها مسئله‌ی اساسی در فلسفه این است.» باید دلایل مستقلی برای ادامه‌دادن این زندگی پیدا کنیم تا اصیل زندگی کنیم. و راستش، من مدت‌هاست که دلیلی درونی ندارم.

گمانم گام اول و چه بسا شاه‌کلیدِ سر درآوردن از کلاف سردرگم زندگی‌ پاسخ به همان سؤال کامو باشد و بس.