بغداد یا کابل که میلرزید، در شاتهای سرخطِّ خبرها ویرانیِ بهجامانده را میدیدم، مردمی را که بعضی به سویی میدویدند و بعضی در بهت و حیرت ایستادهبودند و به کانون انفجار نگاه میکردند. آمبولانسها را میدیدم که به سرعت پیش میرفتند. دود را میدیدم که تا جایی که هوا بود، بالا میرفت. کمی که میگذشت تعداد جانباختگان اعلام میشد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کردهبودم ... عادت کردهبودیم.
لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده شوند، هم وقت برنامهی خبری گرفتهمیشد و هم حوصلهی بینندهها سر میرفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار میآیند و هیچ کس به شمار نمیآید. کافی است تعداد جانباختگان اعلام شود.
دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانهایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمیکند؛ نه ... با دیدن هم درست نمیشود، حتّی وقتی به منظرهای نگاه میکنیم، وقتی حساب از دستمان در میرود، خسته میشویم و میرویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمیفهمیم.
انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمیبیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستانهایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسانها تنها در حکم جا ماندن دوندههایی از ادامهی مسابقه است، حوصله و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست میدهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده یا بازنده بودن تنها وهمی دستهجمعی است و بهانهای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریختهشده و ریخته میشود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند.
جایی خواندهبودم دنبالکردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بیتفاوت میشویم.
Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سهتار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سهتار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابهلای آوار تیره و سوخته، شکار کردهبود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشتهبودند متعلق به مسافری بوده که میخواسته آموزش سهتارش را در لندن ادامه دهد.
همایون خواند «درون آیینهی روبرو چه میبینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟»
گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه میپسندم، شجریان نمیخواند: حسین منزوی میگوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای/ میان همهمه و های و هو چه میبینی؟»
روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آنطور که بایسته و شایستهاست نمیفهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیدهبودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...
فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ریرا، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زینالعابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور
« به دار سوخته ، این نیمسوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه میبینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمیبینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دلهای سوخته هستیم، راهش این نیست.
پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستانهایشان نشست. یاد آن عکسها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی جانباختگان افتادم که دست به دست میگردد، یاد آن خوراک کثیف شبکههای اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشتهای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانوادههای جانباختگان کمی از زندگیشان را روی کاغذ یا صفحهی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشتههایی که در بخش «روایتهای مستند» مجلهی «ناداستان» میخوانم. امّا فعلا، در این تبوتاب، شاید سکوت دربارهی زندگیشان بهتر باشد.
پ.ن دوم: نوشتهی «مواجهه با مرگ: داستان چهرهها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کاملتر از من به همین مسئلهی حساسیتزدایی، آن هم در حوزهی ژورنالیسم پرداخته و روزنامههای ایران را با روزنامههای کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کردهاست. خواندنی و قابل تأمل است.
چقد حرف هست که راه گفتنش نیست.