یک. شاید راه «شناخت خود» پلکانی باشد ... و شاید یک پله از آن پلکان، زیر پا گذاشتن معصومیت است. نه به خاطر احساس گناه و عذاب و مکافات و مجازات؛ برای شکستن تصویر نمادین «خود». که دیگر تو آن «قهرمان» همیشه صالح و درستکار نیستی که قریب به تمام کارهایش وحی منزل باشد و آن چند اشتباهش را هم بتواند جبران کند. تو «خاکستری» هستی؛ و راستش را بخواهی همهی آدمهایی که به قدر کافی عمر کردهاند، خاکستری هستند یا میشوند ... دیر یا زود.
دو. وقتی به تمایل - یا شاید بهتر است بنویسم «عطش»- آدمها برای به نمایش گذاشتن تجربیاتشان از شنیدهها و دیدهها و خواندهها و نظراتشان نگاه میکنی، عمق تنهاییشان به چشم میآید ... یا شاید هم قضیه تنهایی نیست ... ما شرطی شدهایم. قانع شدهایم اگر لذت را جایی ثبت نکنیم تا دیگری هم از آن خبردار شود، انگار نه انگار که آن را تجربه کردهایم. این هم شاید از «کافی ندیدن» خودمان آب میخورد ... که همان یعنی از «درون» تنهاییم، خودمان، «خود»مان را نداریم تا درکمان کند ...
سه. راستش دنیا آنقدر حربه و دوز و کلک و عجایب و غرایب در چنته دارد که بارها پیشبینیها یا ارزیابیهایمان غلط از آب دربیاید. این دستاورد تکامل بوده که با توجه به تجارب گذشته و دیدهها و شنیدهها حدسهایی بزنیم و سعی کنیم بهترین و امنترین مسیر ممکن را انتخاب کنیم؛ ولی راستش را بخواهید اگر نگویم «نصف مواقع»، «گاهی» اوقات اتفاقات پشتپرده ورای تصوراتمان است. ما با «حدسیات» در باب «اشتباهات» دیگری قضاوت میکنیم و حکم میدهیم و اعدام میکنیم و صبر نمیکنیم اعترافات متهم را بشنویم. این رسمش نیست.
حرف آخر. یک گوشهی امن داشتن خوب است؛ گوشهای که حتی عزیزترینتان هم از آن خبر نداشتهباشد. چه بسیار همآغوشهایی که دشمن خونی میشوند و اگر تمام گوشههایتان را بشناسند، دیگر قرار نیست جایی برای آرام گرفتن داشتهباشید.