یک عده از آن ور آب دست تکان میدهند و یک عده بندهای کولهشان را سفت میبندند تا با دست و پا زدن در آب هم شده، خودشان را از این خشکی خلاص کنند. دور از ساحل، این ور مرز، یک عده حسرت میخورند و بعد از هزار بار پهلو به پهلو شدن میخوابند و یک عده نان شبشان را میخورند و با خیال راحت میخوابند و یک عده هم با شکم خالی، نمیتوانند بخوابند. من فعلا آن نظارهگر خارج از کادرم، عکاس جنگ؛ جنگ رؤیاها.
در رمان «تعقیب هیجانانگیز گوسفند» موراکامی، یک مأمور دامداری که در شهری رو به زوال مشغول است؛ تیکه میاندازد که زادگاهش شهر ارواح شده. بعد که حرف از مُردن یک «شهر» میشود، سیگاری آتش میزند و میگوید اسباب رفتن برایش مهیا است ولی دل و دماغ بستن بار و بندیلش را ندارد.
... اگر واقعا قرار است این شهر بمیرد، وسوسهی ماندن و دیدن لحظهای که آخرین نفسهایش را میکشد، ولم نمیکند.
گمانم با این حال و روزم، اگر تمام بندهایی که مرا به این خاک وصل کردهاند هم پاره شوند ... نه؛ بند نه؛ ریشههایم: اگر تمام ریشههایی که مرا به این خاک تنیدهاند، قطعشوند؛ باز هم کالبد و بذرم مدتها در هوا معلق میماند. نمیتوانم توصیفش کنم؛ شاید همان وسوسه است، یا شاید یک جور بیتفاوتی است. عینکی که به چشم بزنی و آسمان همه جا را یکرنگ ببینی. نه ادعای ماندن و خدمت کردن دارم و نه رؤیای پرواز و فرار.
گمانم هنوز بچهام ... یا خیلی پیر شدهام.
بنظرم نه بچهای، نه زیادی پیر؛ بنظرم ما همگی جوگیریم!