هر یک از میزهای کافه به جای شماره‌ داشتن، به اسم یک شاعرند و من، تنها، سر میز «حسین منزوی» نشسته‌ام و «سوگ سیاوش» می‌خوانم و چایم را مزه می‌کنم. این سکانسی از دو ساعت پیش زندگی من در این دیار ناآشنا است. به خیالم هم نمی‌رسید روزی دست سرنوشت مرا به قزوین بکشاند، و در یکی از معدود اوقات فراغتم بخواهم چنین تجربه‌ای را در کافه‌ای خلوت در خیابانی خلوت روبروی پارکی خلوت از سر بگذرانم. تا دو ماه پیش قزوین برای من، مثل خیلی از شهرهای ایران، فقط یک «اسم» بود و حالا طول و عرض و ارتفاع و عمق دارد. حالا بستری تازه است برای جاری‌شدن قصّه‌های زندگی‌ام؛ رودی با انتهایی نامعلوم.

در یک آزمون ناعادلانه، هرچند به رشته‌ی تخصصی مورد علاقه‌ام یعنی دستیاری تخصصی بیماری‌های مغز و اعصاب رسیدم؛ اما از همسرم و از دانشگاه‌هایی که بهشان به دید یک سکوی پرواز نگاه می‌کردم، دور افتادم. «تهران»، «بهشتی» یا «ایران»، سوداهای تقطیع‌شده‌ی من بودند ... نوک تنه‌ی آرزویی بودند که از تحصیل در رشته‌ی نوروساینس یا نورولوژی یکی از دانشگاه‌های مطرح دنیا تبرخورده و به همچو حدی نزول کرده‌بودند. جا ماندم. نرسیدم. و این، به روایتی «بال‌شکستگی»، اولین نرسیدن برگشت‌ناپذیر زندگی من شد. یک نقطه‌ی ثقل که وقایع آینده‌ی من قرار است حول آن بچرخند؛ با مدارهایی نامطمئن و پیچیده.

با این حال، در همین ساختمان دوطبقه‌ی چهل و دو تخته‌ی بیمارستان بوعلی قزوین، از آنچه خیال می‌کردم، بستر رشد بزرگتری مهیاست. از وقتی کارم را شروع کردم با بیماری‌های متنوعی روبرو شده‌ام و همین چهاردیواری کوچک در گوشه‌ای ناچیز از دنیا، یک جور فرصت خالص و خودمانی برای فهم و مطالعه‌ی من رقم زده. هرچند زیر چرخ‌دنده‌های فشار کاری زیاد له می‌شویم؛ یاد همسرم، رؤیاهایم و امیدهایم مرا بعد از هر کشیک سرپا نگه می‌دارند. با شوق دیدارهایی چندساعته یا یک خواب عمیق، زهر ایام را نوش‌گویان سر می‌کشم و حتی اگر گرفتار در حلقه‌ای عبث؛ خون تازه‌ای در رگ‌های من می‌جهد، عاری از رخوت و ماندگی.

چند شب پیش، پس از مدت‌ها یک کتاب دست گرفتم و تشبیهی از متن مقدمه‌اش در ذهنم حک شد: «نوشتن از خود یک جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردن نفس است، تمنّای پیش‌انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید ...» امیدوارم همچنان بتوانم وقتی برای این قبیل پاره‌نویسی‌ها کنار بگذارم و اهرامی بسازم از این روزها؛ در جوار نیل به هدف.