«فردا شب میرم انزلی و یه روزه برمیگردم»
«چرا انزلی؟»
«چون نزدیکترین شهریه که دریا داره ... آستارا نزدیکتره البته؛ ولی از آستارا خوشم نمیاد»
کمی اظهار تعجب و ابراز دلگرمی کردم و از او خواستم اسم همسفرهایش را رو کند.
«با بچهها دعوام شده ... تنها میرم»
مهدی ساعت ده شب سوار اتوبوس شد و تا انزلی رفت. لب دریا هم رفت.
* * *
از مطب دکتر که بیرون زدم، روی نقشه گشتم تا نزدیکترین پارک ممکن را پیدا کنم و کمی بنشینم تا همه چیز هضم شود؛ پارک سپهر را حدود یک کیلومتری آنجا نشان کردم و پیاده رفتم. سه و نیم بعد از ظهر بود، هوای تهران گرم و مغز من هم گرمتر، یک صندلی زیر سایهی یک درخت پیدا کردم و نشستم. «سفر به انتهای شب» را از کوله درآوردم. باردامو هنوز زیر بار گلولهها و توپ و تفنگ دشمن ناله کرده و تصویری انسانی از جنگ ترسیم میکرد. چند صفحهای خواندم و بستم. در آن لحظات، جریان داشتن یک جنگ در متن زندگیام کافی بود. زیر قولم زدم؛ به مقصد خیابان انقلاب اسنپ گرفتم.
من آن روز نصف انقلاب را گز کردم امّا انگار نه انگار. مغز خستهام حوصلهی تفسیر نمایشی را که از پیش چشمانم میگذشت، نداشت. انتظار داشتم با دیدن آن همه کتابفروشی، گذشتن از روبروی تئاتر شهر و درب دانشگاه حس خاصی دست بدهد؛ امّا فقط درد میکشیدم. یک درد زیرپوستی مزمن، انگار که خزیدن بیماری و لرزش جدار رگهای مغزم را حس کنم؛ حرکتی موذیانه و مار صفت.
اساماس آمد که پرواز برگشت تأخیر خورده. از اینکه حسرت انقلاب به دلم نماند خوشحال شدم؛ ولی زود شادی رخت و لباسش را جمع کرد و بیتفاوتی تنها ماند. برای بچهها کتاب خریدم ولی برای خودم نه. ابرها آرام آرام گرد آمدند. عجیب بود که در هر سفر اردیبهشتیام به تهران، هوای پایتخت هم بارانی شد. ترسیدم هدیهها خیس شوند، ولی هر چه گشتم ماشین گیر نیامد. مجبور شدم چندین و چند قدم با آن بار و کوله و حال خراب و ترس از باران خیابان را بالا بروم تا بالاخره قلاب اسنپ گیر کند.
حسرتی قدیمی به دلم ماندهبود که وقتی مجلهی داستان و سان، برای «مسابقهی داستان تهران» فراخوان دادند، نتوانستم چیزی بنویسم و بفرستم. پایتختنشین نیستم و برای نوشتن دربارهی یک شهر، باید آن را چشیدهباشی. یک روزه نمیشود ... و همینطور، نمیشود که برای نوشتن داستان، تهرانگردی کنی؛ باید تهران را زندگی کنی و داستان، آرام آرام از شیارهای مغزت چکه کند ... ببارد.
این سفر یک روزه به تهران اولین سفری بود که خودم تنها به دل جاده میزدم. ولی آیا سفرِ «من» بود؟ نه نبود. شبیه آن سفر انزلی نبود. من بیماریام را انتخاب نکردهام.
حالم بد میشود اگر کسی فکر کند به خاطر دلسوزی قصّهام را تعریف میکنم. به همین خاطر فقط مهدی داستانم را شنیده. شورش را در نمیآورد، بلد است معلق نگهش دارد. من هم به داستان او گوش دادهام. ما شبیهیم ... دیوانهایم. ولی من زنجیر شدهام و او «رها»ست.
سه روز پیش به نگار پیام دادم و بعد از بیست دقیقه دلهرهکشیدن پاک کردم. به احتمال زیاد پیامم را دیده. برایم مهم نیست؛ اتفاقا آرامشبخش هم هست که ببیند ضعف دارم و به هم ریختهام. حسابمان را یک قدم به پاک شدن نزدیک میکند. من به او بد کردم؛ خیلی ... ولی دست تقدیر هم بیکار ننشستهبود و از یک لکه خون، جنازه جوانه زد.
از سهراب پرسیدم از کجا بفهمم عاشقش هستم؟
«وقتی که پیشت نیست چقدر بهش فکر میکنی؟ چقدر تو مکالمههای فردی و ذهنی و تنهاییت با اون حرف میزنی؟»
جوابش «خیلی» بود. ولی دوری اثرش را روی آن شور گذاشته ... کمرنگتر شده. از خودم میپرسم اگر دوباره کلید بزنم و روشن نشود چه؟ اگر او بیشتر از اینی که هست بهم بریزد میتوانم با خودم و زندگیام کنار بیایم؟ این سفر به خاطر خود «من» است یا به خاطر خلأی که از بیماریام ریشه گرفته؟ داستان انزلی است یا تهران؟ دریا است یا انقلاب؟
نمیدانم چه انتظاری از من دارد؛ ولی کاش میشد کمی هم که شده، همدیگر را سیراب کنیم. کاش مرا میفهمید و میبخشید. کاش لایق بخشیدن بودم. دو آدم تنها که از هم خوششان میاید، میتوانند کنار هم آرام بگیرند، نه؟ لازم نیست لیلی و مجنون باشند ... انقلابها هم گاهی دریا میشوند، دریاها هم گاهی منقلب.
مهم رفتن است.