۱۴ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

قاصدک نور

من از صد سال نوری آن سو‌تر می‌نویسم. خورشید من مثل تو می‌گردد؛ ولی نه زمین همان است و نه زمان.

اینجا طلوع هست، غروب هست: زیباست. شب هست: پر از ستاره‌هاست. گردش فصل‌ها هست؛ بهار زیباست، تابستان زیباست، پاییز زیباست، زمستان خیلی زیباست. ابر هست، باد هست، باران هست، خاک هست، برف هست، درخت هست و نیست. آب هم همینطور، نان هم همینطور. آتش هم هست؛ خیلی.

شادی هست، لبخند هست، زیبایی هست، آغوش هست؛ زندان هم هست.

تولد هست، مادر هست، هُرم نفس روی گردن هست، بوسه هست؛ مرگ هم هست.

بیماری هست، زیاد است.

سوگواری هست، دوری هست، اعدام هست ... درد هم هست؛ خیلی.

سختی هست، گله‌های داخل تاکسی هست، ضجه‌های کنار سردخانه‌ی بیمارستان هست، گدایی هست، گریه‌های آخر شب هست، کولبری هست، خستگی هست، خستگی هست، خستگی هست ... امید هم هست؛ ولی کم است. 

ساز هست: تار هست، کمانچه هست، سنتور هست، عود هست، نی هست، قیچک هست، قانون هست، ولی نمایششان در صفحه‌ی تلویزیون غیرقانونی است. حنجره هست ولی صدا کم است. موسیقی هست ... شنیدنی کم است. 

ارتباط خیلی است، ولی مرتبط کم است. زنده‌بودن خیلی است ولی زندگی کم است. دسترسی خیلی است ولی دست‌رسان کم است. عاشق خیلی است ولی عشق کم است. دوست خیلی است ولی دوستی کم است. شاعر خیلی است ولی شعر کم است. گله خیلی است، ولی همت کم است. مشکلات خیلی است، راه حل‌ها کم نیست، راه‌پیما کم است.

و آن روز که تو خیره به تصویر خاک‌گرفته‌ی من از گذشته نگاه می‌کنی و از خودت می‌پرسی که آیا اینجا خیلی چیزها بد بود یا ما عادت به بدگویی کرده‌بودیم، من پوسیده‌ام. و صحت و سقم یا دروغ و دغل بودن نوشته‌های من مهم نیست. در فاصله‌ی صدسال نوری از من و در فاصله‌ی صد سال نوری از تو، هیچ چیز مهم نیست. نه دشواری‌ و نه آسانی برداشتن گام‌ها، نه اشک‌ها، نه لبخندها، نه دعاها، نه نفرین‌ها، نه صداها، نه سکوت‌ها، نه مرده‌ها، نه زنده‌ها. نور من به تو رسیده‌است و نور تو هیچ وقت به من نمی‌رسد. رازی نیست که بخواهم برایت فاش کنم، هنوز قصّه‌ای نیست که بخواهم برایت بگویم، هدیه‌ای نیست که بتوانم لابه‌لای این طول موج‌ها به تو بدهم که پیش از این نداشته‌ای. راستی، وقتت را هم گرفته‌ام. امّا حالا که می‌نویسم می‌بینم میراثی برای تو نداشته‌ام. و شاید این احساس پوچیِ آنی مرا به سمت معنایی بَرَد که به این شاکله‌ی درهم پیچیده‌‌ی زندگی‌ام ببخشم ... که خلق کنم، برای تو.

شاید هم نه. 

چشمانم را بسته‌ام. در کتابخانه‌ای ایستاده‌ام با قفسه‌هایی چوبی پر از کتاب و غبار معلق در هوا که زیر نور خورشید صعود می‌کند. بوی خاک می‌آید. گرمای خورشید را روی پوستم حس می‌کنم. بوی کاغذِ نم می‌آید. صدای شعله‌ی شومینه می‌آید. می‌دانم روبرویم شیشه‌ای از زمین تا آسمان است و آن سوی شیشه، شاخه‌های درخت چنارِ چند صدساله‌ای به آسمان برخاسته‌اند و رویشان برف نشسته. صبحِ زمستانیِ پرنوری است که شب قبلش برفی یک و نیم متری زمین را سفیدپوش کرده. یک جای دور هستم، در باغی دورافتاده که دوروبرش نه همسایه‌ای دارد، نه جاده‌ای. نه ماشینی هست، نه هواپیمایی هست، نه تلویزیونی هست، نه تلفنی هست، نه موبایلی هست ... هیچ. من مردی هستم که صد سال پیش از حالایی که می‌نویسم در آرامش و سکوت زمستانی کتابخانه‌ام در باغی دورافتاده روبروی پنجره ایستاده‌ام و چشمانم را بسته‌ام. همینجا را تصور کن. چشمانت را ببند.

من اینجا هستم. 

پ.ن: معمولا خسته یا لج‌بازتر از آنم که در چالشی شرکت کنم. از آن معمول‌تر، دعوت نمی‌شوم. این چالش را دوست داشتم؛ ممنون از دعوت فاطمه.

۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۰
فانوسبان

بلوغ

... [فکر کرد] به اینکه کاش آن شیرین‌کاری را کرده‌بود.

خواستم بروم سراغ داستان بعدی ولی نرفتم. با خودم گفتم «دلت ترش می‌کند، بذار این یکی کامل هضم شود». لای شماره‌ی هفتم مجله‌ی سان را بستم و از حالت درازکش روی چمن‌ها درآمدم و نشستم. در سایه بودم؛ سایه‌ی درختی در سمت راست که گاهی نور از لای برگ‌هایش لب‌پر می‌زد. سمت چپم آبراهه‌ای با عرض سه‌ چهار متر بود که جریان آب کم‌جانی از آن می‌گذشت: نقطه‌ی مطلوبی برای نشستن در خنکای شهریور و تماشای طبیعت. روبرویم درختی است که با یک تنه‌ی قطور از زمین پا می‌گیرد و یک متر نگذشته دو شاخه می‌شود؛ دو تنه. انگار که دو درخت با هم در یک ریشه فرود آمده‌باشند. با برگ‌هایی شبیه برگ سرخس. سمت راستی با شاخه‌های خمیده و کوتاه‌ در سایه است، و دیگری قدبلند با شاخه‌هایی برافراشته در نور. دو سرنوشت برای یک جوانه در یک قاب، در آن واحد. 

تردید در من موج می‌زند. با عقب‌گرد آن آرام می‌گیرم و راکدم؛ و با خیزبرداشتنش لحظه‌ای در جنب و جوش. همین حالا که می‌نویسم و شب است، دلم خواست در خلوت شبانه‌ی دریا روی شن‌های ساحل نشسته‌بودم و به پیش و پس رفتن آب نگاه می‌کردم؛ مثل تورو در «چوب نروژی». تاریکی بی‌نهایت شب و بازتاب آن در آب دریا، لرزه به دل بیننده می‌اندازند ولی نوعی آرامش و رهایی در این نوسانِ مدامِ موج هست که به حرف و قلم نمی‌آید. دو هفته قبل یادداشتی برای کتاب «چوب نروژی» نوشتم که به خاطر خودسانسوری عقیم است و احتمالا هیچ وقت منتشرش نکنم؛ ولی دوست دارم لحظه‌ای تورو، شخصیت اول رمان را در آن حال تصور کنم و بی هیچ دلیلی گمان کنم که به ناگازاوا فکر می‌کرد؛ مثل من، همین حالا. به اینکه شاید رگه‌هایی از سیری‌ناپذیری ناگازاوا در وجود او رخنه کرده‌ و به همین خاطر کسی را رها کرده‌بود و حالا احساس گناه او را رها نمی‌کرد. 

یک جایی از داستان، تورو از هاتسومی، دوست‌دختر ناگازاوا، می‌پرسد «یعنی واقعا اینقدر دوستش داری؟» و دخترک (کاف تحبیب است) سر تکان می‌دهد و تورو جواب می‌دهد چه خوب است که از عشقت مطمئنی. چه خوب. و تورو دلش به حال هاتسومی می‌سوزد که گیر چه آدمی افتاده؛ ناگازاوایی که کور است و مغرور. رگه‌هایی از او در من؟ شاید ...

از جا بلند می‌شوم؛ پشت سرم تنه‌ی درختی به همان قطر درخت روبرویی و چه بسا بیشتر هست؛ یک متر از زمین سر بر نکشیده که قطع شده. از قطر تنه، بلندایش را حدس می‌زنم؛ شاید زمانی برافراشته‌ترین درخت این اطراف بود. حالا ریشه‌های ضخیمش به رنگ استخوانی، مثل شعاع‌هایی از مرگ، از زمین بیرون زده‌ و حلقه‌های عمرش در حال پوسیدنند.

روبرویمان احتمالات و مرگ در کمین؛ زندگی بازی غریبی دارد. 

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۱
فانوسبان

ساعت شنی

سوای صحت و سقم اعتقادات پشت تصوف و صوفی‌گری که لازمه‌ی بررسی آن بحثی جداگانه‌ است؛ من آن حالت تارک دنیایی‌شان را دوست دارم. آن بی‌تفاوتی به عرش و فرش و های و هوی دنیا، آن بی‌تفاوتی به جایگاه آدم‌ها، آن آرامش، آن تعادل، آن نوسان جزئی حول نقطه‌ی سکون. شاید با در هم شکستن قاب اعتقاداتشان آن احساس را از دست بدهند و شاید - امید دارم - که نه. انگار که رسیدن به آن نقطه‌ی تعادل و آرامش برای هر آدمی روی زمین دست‌یافتنی باشد؛ شاید به لطف تجربه، شاید به لطف شکست‌های بزرگ، شاید به لطف غم.

این روزها دانه‌های شن از لای انگشتانم، موهایم، مژه‌هایم، دندان‌هایم، دست‌ها و پاهایم سرازیر می‌شوند و تنم را می‌سایند ... امان از دست‌هایی که دنیای آدم را بارها و بارها وارونه کنند و امان از شیشه‌ای که هوا را تنگ کند. یک روز که پایین می‌افتادم، در میانه‌ی راه به بالا نگاه کردم، به آن خنده‌ها و حرف‌های تهی و صدای بلند ... خیلی بلند. و به سکوت فکر کردم، به صدایی آرام ... به یک زمزمه. کدام دلنشین‌تر بود؟ و از غمِ بدیهی بودن جواب، همانطور که آرزو داشتم، ساکت شدم و اگر گاهی صدایی بود، زمزمه بود ... به لطف غم.

ساعتی شنی‌‌ که روی زمین افقی شده‌باشد و طعم سکون را بچشد ... اینم آرزوست. همان تعادل، نوسان جزئی حول سکون، آرامش. تا مدت‌ها ماندن در نقطه‌ی میان سقوط و صعود. شاید وقتی پیرتر شدم، شاید وقتی غمگین‌تر شدم ... ولی می‌خواهم این‌ها همه حرف نباشند که نقش و بعد فراموش شوند. باید امتحان کنم، از راه‌های آشنا شروع کنم و اگر به بن‌بست خوردم، از این ساحل شنی بروم و دل به دریا بزنم بلکه جایی میان آن «گرداب هایل» پیدایش کنم.

پ.ن: خواستم ساعت شنی را شعر کنم، نشد ... حیف.

۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۸
فانوسبان

روزمرگی

کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون. سرم آرام گرفته و یک نوع کرختی، یک پلّه مانده تا درد، مثل خماریِ بعد از یک شب‌زنده‌داری و یک خوابِ خوبِ بعدش در رگ‌هایم می‌دود. همه‌ی آن دل‌مشغولی‌های لعنتی پشت دیواری در ذهنم پناه گرفته‌اند تا بعد.

ماشین را نزدیکی‌های پاسگاه پارک کردم و تصمیم گرفتم از طالقانی جنوبی زمین را گز کنم تا بالاخره در نقطه‌ای از شمال به «دهخدا» برسم... پس کجا بود؟ آن کتابفروشی دوست‌داشتنی، یکی از آخرین پناهگاه‌های من. بعد از یک ساعت حالِ بد و رانندگیِ بی‌هدف تا اتوبان پاسداران و بعد دوباره تا خیابان ارتش، تصمیم گرفته‌بودم سری به آنجا بزنم بلکه حالم بهتر شود. تنها کتابفروشی شهر که مطمئن بودم زبان کتاب‌ها حالیش است. می‌دانم؛ خیانتی است به کتاب‌های نخوانده‌ی توی کمد که هنوز منتظرند ولی چاره‌ای نیست؛ یک مقصد می‌خواهم که کمی آرامم کند. 

سکانسی از فیلم «جاذبه» یادم افتاد؛ آنجا که ساندرا بولاک برای جورج کلونی تعریف می‌کند چطور بعد از مرگ دخترش، وقتی با ماشین از سرِ کار برمی‌گشته، خیابانِ منتهی به خانه‌ را رد می‌کرده و کیلومترها، بی‌هدف، در جادّه می‌رانده می‌رانده و می‌رانده ... من چه مرگم بود؟ تهِ تهِ قلبم می‌دانستم. حل‌شدنی است؟ انگار باید صبر کرد، و شبیخون‌های گاه و بی‌گاهی مثل این را تحمّل کرد؛ وقتی کم‌خوابم، حمله می‌کنند؛ انگار که مکانیسم‌های دفاعی ناخودآگاهم خواب‌آلوده باشند.

از کوچه‌ی پناهی گذشتم. طالقانی جنوبی تمام شده و حالا در محدوده‌ی طالقانی شمالی‌ام. مردِ جلویی ماسکش را پایین کشیده و هِی فندک می‌زند. از او سبقت می‌گیرم تا بوی سیگار مرا نزند. معلّم تقویتی پنجم دبستانم سیگاری قهّاری بود. آرام در آشپزخانه‌ی طبقه‌ی همکف خانه‌اش می‌نشست و سیگار می‌کشید. منتظر بود تا تست‌ها را تمام کنیم و اصلاح کند و دلخوش یا دلزده از درصدهایمان، راهمان را بگیریم و برویم. آن وقت‌ها حالیم نبود و بوی آن سالن غرق در دود برایم خوشایند بود؛ حالا دلم را می‌زند، زیادی تند است. از وابستگی به هر شکلی که باشد بیزارم ... اگر روزی سیگاری شوم حتما یک برنامه‌ی مدوّن برای خودکشی ریخته‌ام. به خودم قول دادم که تنها بکشم. این مرگ انتخاب من است، نه دیگری.

مادر می‌گفت طالقانی یکی از طولانی‌ترین خیابان‌های شهر است. مردِ سیگاری دوباره جلوی من راه می‌رود؛ ندیدم از کجا پیدایش شد. هنوز سیگار می‌کشد. حالا تندتر قدم برمی‌دارد و نمی‌شود با راه رفتن از او جلو زد. مهم نیست. چند ثانیه بعد به مقصد می‌رسد. کلید می‌اندازد و داخل مغازه‌ی بیمه‌‌ی عمر می‌شود. 

بالاخره می‌رسم. جنب کوچه‌ی شقایق، با سایبانی دلپذیر و دری که مثل درِ حیاط خانه‌ای قدیمی است. کتاب‌ها را تا سقف چیده‌اند و روی چند میز گرد که در سالن پخشند، پُر کتاب است. گفته‌بودم بازنشسته که شدم، کتابفروشی می‌زنم و مادرم جواب داد راضی می‌شوی سوادِ پزشکی‌ات را از آدم‌ها دریغ کنی؟ دزدکی نگاهی به اتاقکِ پشت کتابفروشی که چند پله به آن می‌خورد، می‌اندازم. غرق نور خورشید است؛ واقعا دارم گرد و غباری را که در نور صعود می‌کند می‌بینم یا صرفا خاطره‌ای است از خانه‌ی قدیمی مادربزرگ؟ نمی‌دانم؛ مهم نیست. واقعیت یا توهم، برایم خوشایند است. والس شروع می‌شود و در نهایت دو کتاب را به خانه می‌برم تا دیر یا زود هم‌بستر شب‌هایم باشند.

خواب و غم دوباره بالا می‌زنند. پنجره را می‌بندم. کرکره‌ها را پایین می‌‌کشم. بعد از قطره اشکی که فرزند نامشروع خمیازه و دلتنگی است، پلک‌ها را می‌بندم. آجرها را می‌چینم. دیوار بالا می‌رود. خوابی می‌بینم که یادم نمی‌ماند. 

کرکره‌ها را می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم، خواب می‌پرد بیرون ...

۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۳
فانوسبان