تابلوها هر چند ثانیه چشمک می‌زنند: «داروخانه»؛ و عابران پیاده را به داخل دعوت می‌کنند. در مقابل وسوسه‌هایشان مقاومت می‌کنم. با خودم می‌گویم تنها چیزی که شاید حالم را خوب کند، کتابی است که در یکی از قفسه‌های کتابفروشی دهخدا به چشمم خواهد خورد و طنابی برای برون‌رفت از این چاه پیش پایم خواهد گذاشت؛ کتابی جادویی با جملاتی جادویی. در حالی از خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌گذرم که دیگر ذهنم نمی‌تواند موزیک‌ها را تاب بیاورد؛ شاهدی برای اشباع شدن ذهنم از غم‌های تکراری. هندزفری‌ را غلاف کرده‌ و به صدای شهر گوش می‌کنم. 

حفاظ فلزی آکاردئونی کتابفروشی کشیده‌شده و فقط پنجاه سانتی‌متر باز مانده تا چند نفری هم که داخل کتابفروشی پرسه می‌زنند، بیرون بیایند. می‌پرسم «بسته است؟» می‌گوید «ایشالا فردا در خدمتیم» و راهم را می‌کشم و برمی‌گردم.

روراست به خودم می‌گویم که «فقط برای خریدن کتاب سری به دهخدا نزدی ... کتاب بهانه‌ای بود که باور کردی ... در واقع امیدوار بودی نگار را ببینی.» امیدی پوچ؛ از جنس همان امیدهایی که احتمالا او در هر بار سر زدن به آن کتابفروشی در دلش داشت.

در آن قدم‌های خسته‌ام که به مُرادشان نرسیده‌بودند، در آن عمق تنهایی و غم، به لحظه‌ای «روشن‌بینی» رسیدم: نه برای عابرانی که مرا پشت سر می‌گذارند، نه برای دوستانم و نه برای نگار، مهم نیست چه سر من بیاید ... «واقعا» مهم نیست؛ هم و غم خودشان را دارند، «خود»شان در اولویتند. خودم هم از این تبار بودم و احتمالا هستم. هرچند آن روزها سعی می‌کردم گناهی را که مرتکب شده‌ام برای خودم توجیه کنم؛ ولی در واقع سعی داشتم از مواجه شدن با حال خراب نگار پرهیز کنم. 

در این روزگار وقتی می‌شنوند کسی زمین خورده، آه و افسوس می‌خورند و شاید با خواندن یا شنیدن قصّه‌اش قطره‌ای اشک هم نذرش کنند؛ ولی چه فایده؟ و اگر کسی پیش پایشان زمین بخورد، شاید بار اوّل دستی برسانند؛ ولی وقتی دردی به درازا کشید و شورش درآمد، چشمانشان را می‌بندند. فقط آدم‌هایی زندگی‌شان را وقف کمک به دیگری می‌کنند که عشق را بلدند و با تنهایی‌شان به صلح رسیده‌اند. 

به این فکر می‌کنم که «کانون» زندگی من بیرونی است. من دنیایم را از دریچه‌ی چشم آدم‌ها دیده‌ام و با تحسین و تمجیدشان بال و پر گرفته‌ام. در بازه‌ای از زندگی این کانون را به «خدا» منتقل کردم ولی وقتی کاخ تمام آن باورها فروریخت، سعی کردم این کانون را در عده‌ای از آدم‌های خاص متمرکز کنم.

با خودم گفتم وقتش نشده کارگردان و تماشاچی زندگی‌ات خودت باشی؟ هیچ کس دیگری برای این فیلم تره هم خرد نمی‌کند؛ بس نبود «خود»ت را فراموش کردی؟

اگر راهی به بیرون از چاه باشد، راهی طولانی است: که خودم را در آینه ببینم؛ که با تنهایی کنار بیایم، که یاد بگیرم عشق بورزم.

تابلوی داروخانه‌ها چشمک می‌زند؛ ولی تسلیم نمی‌شوم.