عکسش را که نگاه می‌کنم چشمانم پر و دلم گرم می‌شود، چرا؟ نمی‌دانم. لپ‌هایش کمی گل انداخته، چشم‌هایش خسته‌اند ولی می‌خندند؛ نگاهش مهربان و زیباست، مثل همیشه ... شاید چون دوستش دارم و همزمان یاد رگه‌های اضطراب و زخم‌های خودزنی سیستم ایمنی‌ روی شیارهای مغزم می‌افتم و عشق و غم با هم در دلم می‌جوشند و دودش به چشمانم می‌رود ... 

شاید چون اشکم دم مشکم است. این خصلتم را از مادرم به ارث برده‌ام. روزهای مریض‌احوالی‌ام، احوال دلش را از چشمانش می‌خواندم. همیشه‌ی خدا از فرط استیصال پر بودند. چشمان من امّا آن روزها خشک خشک ... شاهدی بر این مدعا که جنس بعضی غم‌ها با دیگری فرق دارد. آن غم‌های «سرد» فقط می‌خشکانند؛ دل‌ را، صدا را، چشم‌ها را، آرزوها را، رؤیاها را، خاطره‌ها را ...

شاید به خاطر رؤیایی که در خواب نیم‌روز دیدم و یادم نمی‌آید. شاید به خاطر اولین خاطره‌ی مشترکمان از کتابفروشی دهخدا که قرار است بعد از این تکراری شود. شاید چون دلم می‌خواهد برگردیم به دیشب، همانجا، روی همان صندلی‌ها کنار هم رو به دوربین لبخند بزنیم و من به او نزدیک‌تر شوم تا در کادر جا بگیرم. شاید چون من قبل از او در کادرها جا نمی‌گرفتم. شاید چون من قبل از او دلم نمی‌خواست در کادرها جا بگیرم. 

آخرین برف از تبار برف دیروز را اهالی اینجا یاد ندارند. برفی که عمق جوی‌های آب و ارتفاع ابرها را از حافظه‌ی شهر پاک کند. برفی که به این راحتی تن به سیاهی‌ تایرها ندهد. همه جا سفید و پاک باشد. حتی کلاغ‌ها هم که بنا بر افسانه‌ها عمر صد ساله دارند، از بارش این برف تعجب کردند. احتمالا خیلی‌هایشان در گوشه‌هایی خشک و گرم کز کرده‌بودند؛ ولی این یکی را که در بلندترین نقطه‌ی حیاط بیمارستان نشسته و به اطراف خیره ‌شده‌بود، دوست داشتم. نمی‌دانم چرا تماشای عکسش مضطربم می‌کند. احساس تنهایی نمی‌کند؟ سردش نیست؟ از اینکه همه جا سفید شده و خودش سیاه است، دچار بحران اگزیستانسیل نمی‌شود؟ نکند مرده‌ و خشکش زده ... نه؛ نه؛ کلاغِ مرده که سرشاخه نمی‌ماند ... ولی ما که نمی‌دانیم آن بالا چقدر سردتر از این پایین است؛ شاید ...