یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفته‌بودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خسته‌تر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند می‌روم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمی‌دهد. شاید فانوس جادوگری رویین‌تن است که سالی یک شب فانی می‌شود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاه‌دخت قصّه‌ها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همه‌ی اندوخته‌هایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم. 

به قول شاعر:

 اسلحه‌ای مستم، روی این آوار 

من خطرناکم ...