آه ... 

سهم من اینست 

سهم من اینست 

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

«دست‌هایت را 

دوست می‌دارم.»

فروغ، تولدی دیگر

بهمن چهار سال پیش از آرزو کردن نوشتم و بهمن امسال شمعی بی‌آرزو خاموش شد. گمانم آنقدری لگد خورده‌ام که خاکی شده‌باشم. آرزو به عمر شعله‌ی شمع برای پرنده‌هاست و من ریشه‌دار شده‌ام. دستی می‌لرزد، باران می‌زند؛ تو که شعر می‌خوانی، «آفتاب می‌شود». برآوردن آرزو برای پرنده به قدر بال زدن و برای درخت، قدر بالیدن است ...

شاید بالاخره سیصد و شصت و پنج روز مهم زندگی‌ام را گذرانده‌باشم؛ آدم از هدیه‌هایی که می‌گیرد، بو می‌برد ... سیصد و شصت و پنج روزی که مقدمات شکستن کلیشه‌ها را فراهم آورده‌‌ ... تلخ و شیرین بود، تلخِ شیرین هم بود، و حتی گاه، فقط و فقط، شیرین ...

پ.ن: «... مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند.» و شاید رسالتم، کشت کردن و برزخم را بهشت کردن است ...