... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»ای است آواره و بیسامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.
کویر، علیشریعتی، مقالهی «معبودهای من»
در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمهها خودشان را از من پنهان میکنند. میترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان میگویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکیشان را محکوم به تحمل وابستههای خُردکنندهی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی جایگاه ویژهای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ بهیکباره پَست کردنش سختتر شود.
دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حالهای عجیبِ بیاحساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهرهام نمیتواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکستهبسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خستهام. ایکاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگینتر میشد آن هم درست وقتی من میخواستم سمت ماه زوزه بکشم.
در یک سال اخیر، انسانهای زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی من ساکتتر است، و در باطن هم مستعد ساکتتر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آمادهی آتشزدن به همهچیز و همهکس میسوزد. من آنها را کنار گذاشتم یا آنها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعتها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.
در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمههاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمیاندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانهی ناهمانند عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهرهی یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقهزدن عشق، عاشق و معشوق که در چهرهی هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.
و در ادامه از دوستداشتن میگوید که «دوستداشتن از عشق برتر است». راست میگوید. «عشق» مینالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.
و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشتهام سرجای اولّم و در برزخم. نمیدانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمیخواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشتهاند. در این برزخ به موفقیتهای ظاهرا بزرگی رسیدهام، اما هدفهایم را گم کردهام.
این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعلهورتر شده، دقیق نمیفهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیکتر میشوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرفهایی را نزدم. به خاطر محدودیتهای شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا میخواستم آنها را داشتهباشم. خودخواهتر شدهام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیدهام را حالا نمیپسندم ... دلایلم را میفهمم ولی نمیپسندم. گاهی از خودم میپرسم چه میشد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرامتر میشدم؟ عوض میشدم؟ عوض میکردم؟
دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کمنظیر شروع شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگبینی است اگر آسمان را آینهی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزهای برای فراخوانی همهی گرگها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم میتوانم آنی باشم که میخواهم.
مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتابها ... که دیوانهوار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفهای که ارزش شنیدهشدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروختهشدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده.
* یعنی اندوهگین
پ.ن: و یکبار هم این پست را به پیشنویسدانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمهها خیانت کردهباشم و آنها تحمل این حد از اهانت را نداشتهباشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش میکنم؛ به نشانهی دلجویی.
پ.ن دوم: همیشه اشتباه میکند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کردهبود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصلهی چنین جملهای کنم.
من هیچ وقت حکمت این شرقی غربی بودن و نوسان آدمی رو درک نکردم. غیر از زجر چی داشته واسمون؟
چقدر خوب که عشق رو تجربه کردین من بزرگ ترین ترسم اینه که بدون تجربه عشق حالا به هرشکلی از دنیا برم... خیلی بیهوده به نظر می رسم
قلمتون خیلی گیرا و دوست داشتنیه و حیفه که بیشتر ننویسین، این طوری شاید یسری از گره ها مغزی باز بشن