بله! سخنانتان که بس دلنشینند و گوارا،
گویای مشکلات مهم بشریت اگر نباشند؛
همچو برگهای پاییزی، در دستان باد،
خشخشکنان در حال موجزدن خواهند بود؛
فانی خواهند بود.
«فاوست»، گوته
موقع زمزمهی این جملات، همذاتپنداری عمیقی با نگارنده حس کردم. مدتهاست که کم مینویسم و یکی از علتهای آن، زیر سؤالبردن هر ایدهای برای نوشتن است ... چرا؟ که چه شود؟
امّا فنا را چه باک ... اشکالی ندارد ...
یک سال پیش، در سالگرد برافروختن این فانوس، بندباز بودم. امروز، در آخرین خط از گذشته، در آستانهام؛ آستانهی فصلی نو. فصلی پر مهر و ماجرا. خورشید غروبناک است و انوار دوستداشتنیِ پاییزی، مرا در یکی از آخرین روزهای اقامتم در این اتاق، نوازش میکنند. وقتی پلکها را هم بگذارم و باز کنم، حلقهی عهد عشق دور انگشتم است و من شرقیترم. شرقیِ امیدوار. شرقیِ عاشق. شرقیِ آزاد.
در هوسِ قمار دیگر، تاس ریختم و خُنُک آن نسیمِ کویِ دلبر که وزید و جفت شش شد نصیب.