نمی‌توان مرز بین دو کشور را به همین سادگی برداشت، یا دیوار بین دو خانه را خراب کرد. نمی‌شود بی دمیدن خدا صلصال و روح را هم‌کاسه کرد، یا بهشت و جهنم را هم‌طبقه.

حتی کم‌رنگ شدن مرزها هم زمینه‌ساز آشوب است. یکی وقتی حواس دیگری نیست، یک وجب خاک می‌دزدد؛ که شاید مأمن گل سرخی بوده. 

دست‌درازی خیال به واقعیت زندگی من کم نبوده، گاهی بعضی خاطرات را هم غصب کرده: فراموشی انتخابی، تحریف واقعیت.

می‌دانم ... واقعیت نخراشیده است؛ ولی تا وقتی چشمانم را بدزدم و مرز واقع با خیال را نبینم، سیلی می‌خورم. 

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

«وهم»، محمد مختاری

از دفتر «بر شانه‌ی فلات»


پ.ن:
... دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب.