گاهی خش‌خشی ریتم موسیقی را خدشه‌دار می‌کند امّا صدا هر طور شده راه خودش را پیدا می‌کند؛ از آسمان برف‌آلود به گیرنده‌ی رادیو و بعد از بلندگو به گوش سرمازده‌ی من. صدا از راه دوری می‌آید امّا بالاخره، خسته و تازه از گوش رسیده درون ذهن من آرام می‌گیرد.

یک گوشه شکسته‌ و نشسته‌ام. زانوی راست را خم کرده و زانوی چپم روی زمین دراز است. کلاه بافتنی‌ خوبی سرم کرده‌ام، تنم کاپشن ضخیمی دارم و دو لایه شلوار و پوتین‌های اعلا تنم است. به دیوار روبرو خیره‌شده‌ام و به پاروی تکیه داده‌ به آن. با آن سر قرمز رنگ که گذرِ ایّام رنگش را بی‌رمق کرده و آن دسته‌ی دراز چوبی.

رادیو بی‌مقدمه می‌رود سراغ قطعه‌ی بعدی.

از من همین مانده نه؟ کلبه‌ای محصور در برف و تن‌پوش‌هایی گرم ولی قدیمی، یک رادیو و یک پارو. 

آره، انگار همین مانده. 

پ.ن: ولی بدک نیست یک عکسی را قاب کنم روی آن دیوار بزنم. امید مضطربم می‌کند ولی برف‌ها هم روزی آب می‌شوند، نه؟