در سلول انفرادی منتظر حکمی نشستهام که قرار است دیر یا زود قرائت شود. از دور پژواک چند کلمه را میشنوم ... بزدل ... خودخواه ... نامتعادل ... القابی که در دادگاهی غیابی طنین میاندازند؛ بدون شاهد، بدون وکیل، بدون دفاعیه ...
نکند حرفهایم را نشنوند و پای چوبهی دار بروم؟ ... دلم میسوزد ... لااقل حرفم را بزنم؛ حکم هم تغییر نکرد، نکرد؛ چندتایی بارِشان میکنم ...
امان از وقتی که هیئت منصفه و قاضی همخون تو باشند. در خیالت یک لحظه سرشان هوار میکشی و تمام آن صفات را به خودشان برمیگردانی، لحظهی دیگر خیالت زیر و رو میشود ... در سکوت به چشمانشان خیره میشوی؛ در جست و جوی کورسویی از تردید، دلتنگی ...
باورشان نمیشد خودم را تسلیم کردهام. جرمم قتل نبود؛ ضرب و جرح غیر عمد ... نه؛ عمد. نمیفهمند و شاید هیچ وقت نفهمند که عمد از روی خصم نبود ... از حب و بغض بود؛ نه از آن بغضهایی که دل را سیاه کند، از آن بغضهایی که در گلو گیر کند. به خاطر خودشان بود. از روی علاقه بود ... و تسلیم شدنم هم از روی علاقه بود.
من اگر قاتل بودم خیلی وقت پیش دستانم به خون آغشته میشد ... و حالا دارند سر اجرای اعدامی پیشگیرانه بحث میکنند. پیشگیری از قتل نفس. «بزدل» ... نه؛ دوستان من اشتباه نکنید. من به خاطر فرار کردنم از صجنهی جرم بزدل نیستم؛ نه ... به خاطر نکشیدن ماشهی تیر آخر بزدلم ... بزدلم؟ نه؛ بیدلم. آدمهای عاشق زیاد اشتباه میکنند. آدمهای عاشق خودشان را فدا میکنند. آدمهای عاشق حاضرند از بودن با یار برای یار بگذرند؛ هرقدر هم که با این کار دلشان ریش شود.
«أنا الحق» ... ولی سنگم میزنید ...
به دلم افتاده هرچه رشتهکردهام پنبه میشود ... تاریخ تکرار میشود.
حلاج بالای دار میرود ...