شب است و سیاهی آسمان و آسفالت یکی شده. چراغراهنمایی خیابان خلوت خاموش است و این عبارتهای سفید در بازتاب نور ماشین به نوبت برق میزنند:
آهسته
مدرسه
احتیاط
عبارتهایی سفید و خیس. هوای بعد از باران تمیز است. اینجا پاییز یک ماه زودتر از راه رسیده. اینجا کجاست؟ دنیای شب دنیای دیگری است؛ حتی اگر در خیابانهای مسیری تکراری در شهر زادگاهت پشت فرمان نشستهباشی، انگار در بُعد دیگری سیر میکنی. لحظهای ماشین را پارک میکنم تا در تماسی با منزل بنزین را بهانه کنم و کمی بیشتر بیرون بمانم. سه نخ بنزین مانده، راست راستی کم است ولی دودش برای چند گردش کوتاه شبانه مثل امشب کافی است.
از کنار کافهای میگذرم که یازده و نیم شب در این خلوتی خیابان هنوز باز است. دور میزی در مرز پیادهرو و داخل کافه، دو مرد و یک زن نشستهاند. نمیدانم چرا بی اختیار یاد کلمهی «ترکیه» میافتم. انگار که ناخودآگاهم بخواهد آگاهی به مکانم را از من بگیرد. به پیش میرانم، در پسزمینه برای دور دوم متوالی دیوید گرِی، «فراموش کردن» را میخواند و تک نتهای پیانو گاهی از آن پیش و گاهی پس میافتند.
نزدیک دوربین کنترل سرعت از فشار پایم روی پدال گاز کم میکنم. از زیر نور سفید تندی که از کنار دوربین روی کف کمربندی پخش میشود میگذرم. دلم میخواهد نور چشمانم را بزند؛ مثل نورافکنی که موقع فرار روی چشمان یک زندانی قفل کرده ... دلم میخواهد؛ فقط به خاطر اینکه مجبور شوم چشمانم را محکم ببندم؛ ولی زاویهاش جور نیست.
پنجاه متر مانده به یک مسجد صدای طبل و نوحه میپیچد. شیشهی پنجرهام را بالا میکشم و صدای ضبط را پایین میآورم. نامجو آرام زمزمه میکند «مریم از تو مسیح میبارد ... هر دم از تو مسیح میبارد ...» هیئت عزاداری کوچکی است، حدود چهل پنجاه نفر. جلوی مسجد قوسی زدهاند و یک دست در شانهی هم انداخته با دست دیگر سینه میزنند. خیابان را بند نیاوردهاند و از کنارشان میگذرم. در تک نگاهم به صورتهایشان دهانها پوشیدهبود، ماسک زدهبودند.
کمی مانده به پمپ بنزین، خیره به صندوق عقب فرورفتهی ماشین جلویی میرانم. سپر طوسیاش زخم عمودی سفیدی دارد که شاید نشانهی صاف کردن بعد از شکستهشدن بود. چطور من احساسم نسبت به آرمانم را از یاد بردهبودم؟ هدف بدون احساس، صرفا یک مشت کلمه است که دل رغبتی برای جمع و جور کردنشان ندارد. آیا میشود احساس را فراموش کرد و بعد به یاد آورد؟ یا اینکه میمیرد و دیگر برنمیگردد؟ آرمانهای شکسته را میشود به بهای زخمی دوباره صاف کرد؟
در صف پمپ بنزین منتظرم تا رانندهی دویست و شش صندوقدار جلویی زدن بنزین را تمام کند. با پیراهن سیاهی که زیر شلوار جین جا کرده و ماسک سفیدی که زیر دهان کشیده. از شیشهی مات عقب ماشینش، شمایل همسر و دختر خردسالش را که با هم در صندلی جلو نشستهاند تشخیص میدهم. دستکشهای نایلونی به دست دارد. در دلم به نحوهی زدن ماسکش خرده میگیرم و تازه میفهمم خودم ماسک نزدهام. از صندلی عقب از بستهی ماسکهای جراحی، یکی برمیدارم و هر دو حس «سرزنش ناشی از حواسپرتی» و «خوشحالی از به یاد آوردن»، لحظهای جرقه میزنند و بعد خاموش میشوند. در پسزمینه، Gleypa Okkur از آرنالدز پخش میشود. عنوان قطعه به ایسلندی یعنی «ما را ببلع»
در راه برگشت با باک پر و کمربند بسته، دوباره از کنار مسجد میگذرم. اینبار همایون زمزمه میکند «سرنوشت را / باید از سر نوشت ... شاید این بار / جور دیگر نوشت ...» و چند صورت بدون ماسک را که دور از جمعیت سینهزنان ایستادهاند و تماشا میکنند، در یک نگاه نشان میکنم. در چند متری مسجد، زنی ماشین را پارک کرده و پشت فرمان از این صحنه فیلم میگیرد. خوراک تازه از تنور درآمدهای برای گرسنگان مجازی.
دیگر تهی و سبک شدهام. تیرهای چراغ برق یکی بعد از دیگری از من عقب میمانند. خیابان خلوت است و ماشین جلویی با فاصله به پیش میرود. صدای دِیمیِن رایس و بازخوانی آهنگ «لوستر» در ماشین پیچیده. قصّهی دختر رقّاصهای که مجبورا هر شب عازم جشنهای مختلف است و با مست کردن سعی میکند شرمساریاش را سرکوب کند. آنقدر مست میکند که شمردن از یادش میرود .... بعد روی لوستر تاب میخورد و چشمانش را میبندد ... انگار در حال پرواز است ... فردا را فراموش میکند ...
ماشین را ده درجه به سمت پیچی که در پانصدمتریام است منحرف میکنم. درست روبرویم جوی آب وسیعی است. چشمانم را میبندم و آرام میشمارم. میدانم اگر چشمانم را باز کنم دلم یکهو میریزد و دلم میخواهد ماشین را به سمت جاده بگردانم ... یک ... قصد خودکشی ندارم، فقط احساس میکنم زندگی از زیر دستانم دررفته و با این سرعت متوسط و کیسهی هوا میتوانم دوباره به متن زندگی برگردم ... دو ... شاید این تلنگری برای خلق معنایی باشد در دنیای عقیمی که فرزند زمان و مکان است ... یادم میرود.