خیلی از فیلم و سریالبینها، اگر تماشا نکرده باشند، حداقل اسمش را شنیدهاند... سریال Rick and Morty ... داستان ماجراجوییهای پدربزرگ نابغهی دانشمندی به اسم ریک و نوهاش مورتی در نقاط مختلف کیهان. بعضیها آن را با شخصیتهای Back to the Future مقایسه کردهاند، با این تفاوت که اینجا خبری از سفر در زمان نیست، بلکه سفر به هرمکانی و حتی ابعاد دیگر و دنیاهای موازی با «تفنگ پُرتال» ریک ممکن میشود.
این پست برای معرفی نیست، روزنهای است به قسمت دوم چهارمین فصل سریال که دیروز پخش شد. اگر بینندهی پای ثابت هستید و هنوز به خاطر قطعی اینترنت خارجی نتوانستهاید دانلودش کنید، به سایت دانلودها سری بزنید.
این سریال برای خندیدن و گاهی فکر کردن به همهی مسائلی است که ما آدمها برای خودمان بزرگ کردهایم در حالیکه زیاد مهم نیستند ... و برای حتی چند لحظه هم شده، دیدن دنیا از دریچهی چشمان ریک؛ کسی که با ذهن و خلاقیت سرشار و دسترسی به علم و تکنولوژی گسترده، به دورترین جاها رفته، غیرممکنترین کارها را کرده و بیهودگی دنیا را تا مغز استخوانش حس کرده. هر قدر صفت فوق بشر بودن و شکست ناپذیری برازندهاش باشند، در گرداب احساسات انسانی و تنهایی خودش هم گرفتار است ... بارها با خوردن ضربهای احساسی تا خرخره مست میکند و میبینیم پشت آن غرور، چه انسان لگد خوردهای کز کرده. همنشینی عجیب خنده و غم در این سریال بینظیر است ... و این قسمت از بهترین مصداق هاست برای جملهی قبل.
من خوش شانسم چون دوستان خوبی دارم. دوستانی که حرفهای نگفتهام را هم میفهمند ولی به رویشان نمیآورند، و اگر غیرمستقیم اشارهای بکنند، به این خاطر است که میخواهند کمکم کنند. حتما میرنجند که حرفهایی هست و من بهشان نمیگویم ... ولی برعکس تمام صفات برونگرایم، من در برخی مسائل درونگرایی عجیبی دارم ... و آنها هم این صفت مرا درک میکنند. امیدوارم در شرایطی مشابه چنین حدی از درک متقابل داشته باشم.
هیچ چیز خوبی تا ابد دوام نمیآورد. این را خوب میدانم ولی نادیده میگیرم. شاید راز زندگیای کمی شادتر همین است ... نادیده گرفتن ناپایداریها و سختیها و کتکها و سگدو زدنها و گریستنها و شکستنها و مرگها. امید دروغ بزرگی است که به خودمان میگوییم ولی که گفته همیشه حرف راست، درست است؟
پ.ن: ای کاش آدمها به جای حرف زدن، آواز میخواندند یا ساز میزدند. کاش من به جای حرفزدن...
قطعهای آرام بشنویم از Ghostly Kisses در میانهی این هیاهو ...