حالم خوب نیست ...

متنفرم از دردهای عمیق دل‌ گفتن به گوش‌های آشنا ولی ناآشنا . نگاه‌هاشان عوض می‌شود ... نه ، تفسیر من از نگاه‌هاشان عوض می‌شود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمی‌آورم ، توی صورتم بکوبندش ... 

اینجا از آخرین پناهگاه‌های من است ... گرچه گذر نگاه‌های آشنا هم می‌افتد ، ولی این عده‌ی قلیل را می‌توانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود ... فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپش‌های عریانش تحمل نگاه‌های بیشتر از یکی دو نفر را ندارند . 

حالم خوب نیست .

به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خسته‌ام . 

پ.ن : ممنونم ؛ خطاب به یکی از آن آشناهای «آشنا» که به گمانم روحش هم از اینجا خبر ندارد . کسی که راستش ، در تاریک ترین روزهایم هم با من بود و هیچ فکر نمی‌کردم که قرار بود آن «پنجره» ، او باشد . مرسی بابت Lark ، دوباره .  
پ.ن 2 (ششم آذر 98) : قبلا عنوان پست، به طبعیت از عنوان قطعه، «لارک» بود و فکر می‌کردم کلمه‌ای فارسی است و معنایش را نمی‌دانستم ... تا اینکه به شکلی اتفاقی، فهمیدم Lark در انگلیسی یعنی «چکاوک» . حتی به دنبال معنایش، فکرم طرف‌ جزیره‌ی «لارَک» هم رفته بود که شاید اشاره‌ای به آن بوده :)