اروین یالوم، استاد بازنشستهی روانپزشکی دانشگاه استنفورد آمریکا و رواندرمانگر اگزیستانسیال است که او را در ایران با کتابهایش که رواندرمانی را گاهی با فلسفه و همیشه با «رواندرمانی اگزیستانسیال» میآمیزد، میشناسند.
سنگ بنای آشنایی من با یالوم، مطالعهی کتاب «مسئلهی اسپینوزا» (با ترجمهی بهاره نوبهار) بود؛ کتابی که روایتگر دو داستان موازی است: یکی قصّهی زندگی اسپینوزا، فیلسوف هلندی و دیگری سرگذشت آلفرد روزنبرگ از رهبران حزب نازی. باروخ اسپینوزا، فیلسوف و متفکر یهودیتبارِ قرن هفدهمی بود که به علت کجروی و دگراندیشی، تکفیر و طرد شد و کتابهایش برچسب ممنوعیت خوردند.
خشتهای بعدی این بنا، یعنی کتاب «مامان و معنی زندگی» و «وقتی نیچه گریست» (هر دو با ترجمهی سپیده حبیب؛ قبلاً دربارهی «وقتی نیچه گریست» نوشتهام: این لینک)؛ مرا با افکار یالوم بیشتر آشنا و اخت کردند. اگر کنجکاوید دربارهی چیستی «رواندرمانی اگزیستانسیال» بدانید، شما را به پست «وقتی نیچه گریست» ارجاع میدهم که آنجا در اینباره توضیحاتی نوشتهام.
به نظرم «درمان شوپنهاور»، که چهارمین تجربهام در یالومخوانی محسوب میشد، در مقایسه با سه کتاب قبل متفاوت و دوستداشتنیتر بود. خواننده در این کتاب با «گروهدرمانی» به عنوان یکی از راههای درمان بیماریهای رواننژندانه (معادل فارسی Neurosis) آشنا شده و ضمناً برای خوانندهی ناآشنا، بذر شناخت فیلسوفی به اسم «آرتور شوپنهاور» کاشته میشود. سپیده حبیب، مترجم این کتاب، یک روانپزشک است که این نکته، اطمینان خاطری برای من به ارمغان میآورد که چنانچه واژهای تخصصی از حوزهی روانشناسی و روانپزشکی دستوپایم را بگیرد، قرار است پاورقیهای خانم حبیب راهگشای من باشند. با این وجود خوانندهای با پیشزمینهی اطلاعاتی ناچیز در حیطهی روانپزشکی و یا آشنایی محدود با فلسفه (مثل خود من در مواجهه با اولین کتابهای نویسنده) به هیچ وجه سردرگم نمیشود چون این کتاب غیرتخصصی و مخاطب آن عموم مردم است.
داستان
جولیوس، رواندرمانگر مشهور شصت و پنج ساله، طی معاینات معمول پزشکی، از وجود خال مشکوک به سرطانی در پشتش خبردار میشود که بعد از نمونهبرداری و بررسیهای آزمایشگاهی مشخص میشود نشانهی ابتلای او به ملانوم است؛ یک سرطان پوستی بدخیم پیشرونده که با توجه به گسترش بیماری در بدن او، احتمال میرود حدوداً یک سال از زندگیاش باقی باشد.
طی وقایعی بیمار شدن جولیوس باعث میشود بعد از چندین سال یکی از بیماران قدیمیاش را به نام فیلیپ ملاقات کند. فیلیپ دچار وسواس جنسی بود و بعد از نتیجهنگرفتن از بازهی سهسالهی درمانی جولیوس شرکت در جلسات را قطع کرد و مدتی بعد با کتابها، فلسفه و افکار آرتور شوپنهاور، فیلسوف مشهور آلمانی، آشنا شد. او با الهام از فلسفهی شوپنهاور به نوعی موفق شد وسواس خود را درمان کند و حالا میخواهد به عنوان یک «مشاور فلسفی» به بیمارانی که با چالشهای روانی درگیرند، کمک کند. او به یک سرپرست برای تأیید نهایی دورهی آموزشیاش نیاز دارد؛ بنابراین به جولیوس روآورده. در سوی دیگر ارتباط این دو نفر، جولیوس که به فیلیپ به عنوان یکی از بزرگترین شکستهای دوران فعالیت حرفهایاش نگاه میکند، کنجکاو است بداند فیلیپ چطور خود را درمان کردهاست. پس آنها با هم قول و قراری میگذارند: جولیوس سرپرستی دورهی آموزشی او را عهدهدار میشود؛ به شرط آنکه فیلیپ در جلسات یکی از گروههای درمانی جولیوس شرکت کند.
فیلیپ تجلّی شوپنهاور در زمان حال است؛ هرچند به سرگذشت خود آرتور شوپنهاور هم در فصلهایی مجزا لابهلای داستان فیلیپ و جولیوس پرداخته میشود و این رمان، مشابه دو رمان «وقتی نیچه گریست» و «مسئلهی اسپینوزا»، با روایتهایی موازی جلو میرود. نگاه ما به زندگی شوپنهاور صرفا نگاه یک بینندهی محض نیست، بلکه از دریچهی چشمان یالوم به زندگی شوپنهاور نگاه میکنیم. اتفاقا یکی از دلایلی که باعث شد این کتاب را در مقایسه با «وقتی نیچه گریست» یا «مسئلهی اسپینوزا» بیشتر بپسندم، همین نگاه به زندگی شوپنهاور از دریچهی چشمان نویسنده و دیدگاه انتقادی او در نگاه به بعضی مؤلفههای فلسفهی آرتور شوپنهاور است. چنین نگاهی به افکار فیلسوفهای محور رمان (نیچه و اسپینوزا) در دو کتاب قبل کمرنگتر بود؛ ولی آن را به وضوح در «درمان شوپنهاور» حس میکردم و دید انتقادیام به چالش کشیده میشد. مطالعهی «درمان شوپنهاور» باعث شد به خطایی که بارها مرتکبش میشوم و اسمش را «خطای نیاز به تأیید» میگذارم بیشتر فکر کنم؛ خطایی که باعث میشود معمولا کتابهایی موافق با افکارم بخوانم، نه مخالفشان؛ عطشی برای تأیید و نه برای حقیقت.
دلیل دیگر محبوبتر بودن این کتاب در نظر من، تنوع شخصیتپردازی آن است که باعث میشود خواننده بازتاب شخصیت خود را در یک یا حتی چند کاراکتر داستان ببیند و با کتاب راحتتر ارتباط برقرار کند. و سومین دلیل اینکه سیر وقایع داستان، مسیری با یک پایانِ نسبتاً تعیینشده بود؛ به عبارتی پایان اجتنابناپذیر همهی آدمها. مرگ جولیوس قریبالوقوع و قطعی بود و از همان فصلهای ابتدای داستان شستمان خبردار میشود که قرار است چه بر سر او بیاید؛ اینکه یک روانپزشکِ محتضر چطور با این حقیقت روبرو میشود و واکنش او و دیگر اعضای گروهِ درمانیاش چه خواهد بود، برایم خیلی جالب بود.
گروه درمانی
یکی از لذتبخشترین تصوّراتم بعد از تمام کردن داستان، تصوّر امکان تشکیل گروهی آرمانی از انسانها بود که با قبول و رعایت رازداری و چند قرارداد که ارتباط متقابلشان را راحتتر میکند؛ به شکلی منظّم و هفتگی با هم دیداری داشتهباشند و به دیگری در نگاهِ به درون کمک کنند و دست در دست هم رشد کنند؛ درست مثل گروه درمانی جولیوس. یکی از زیباترین موهبتهای زندگی میتواند این باشد که احساسات و زندگی فرد از نقطهنظرهای مختلفِ اعضای گروهی معتمد بررسی و به چالش کشیده شود. مهم نیست که افراد این گروه افکار و عقاید متفاوت با یکدیگر داشتهباشند، حتّی مهم نیست سر یک جلسه سر هم داد و بیداد کنند و حرفهای زنندهای در روی هم بگویند یا یکدندگی کنند؛ مهم این است که همگی قبول کردهاند بعد از فرونشستن گرد و غباری که جلوی دیدشان را گرفتهاست و بعد از از سر گذراندن چالشهایی که دیر یا زود در هر اجتماعی از انسانها بروز میکند؛ هفتهی بعد، طبق قرار، دوباره به گروه برگردند و در مورد گفتهها، افکار و احساساتشان فکر کنند ... که یادشان نرود هدف این گروه والاتر از اثبات چیزی به دیگری یا پیداکردن مقصّر است؛ هدف گروه «تعالی خودشان» است و با رها کردن دست بقیهی اعضا، نمیتوان از این نردبان بالا رفت.
گروهدرمانی، آنطور که یالوم در مؤخرهی کتاب نوشتهاست، برای روبرو کردن بیماران با نمونهی کوچکی از جامعه است، برای اینکه بتوانند جایگاه خود را در مواجهه با انسانهای دیگر بازتعریف کنند و توانایی برقراری ارتباط با آنها را به دست آورند. بیشترِ گروههای درمانی بعد از پایان دورهی مشخص درمان از هم میپاشند و چه بسا اعضای گروه هیچ وقت در زندگی به یکدیگر برنخورند، اما حداقل با دست پُر، با «توشه»ای که به لطف باقی اعضاء به دست آوردهاند، از گروه میروند.
اما شاید این گروه آرمانی که بالا دربارهاش نوشتم و به گروه کتاب هم شبیه است، دور از واقعیتِ بیشتر گروههای درمانی باشد. شاید بتوان این خرده را به «درمان شوپنهاور» گرفت که قلم یالوم، حتی در برخورد با بزرگترین چالشها بین اعضاء، دوباره گروه جولیوس را به راه درست و مطلوب تعالی برمیگرداند. من مدتی کوتاه، تجربهی بودن در چنین جمعی را داشتم: گروه کوچکی بودیم که به صحبت و تحلیل رفتار هم میپرداختیم و از انتقادهای دیگری آزرده نمیشدیم؛ چون این توافق ناگفته بینمان جریان داشت که تکتک ما انسانیم و حقیقت انسان بودن و ممکنالخطاء بودن را درک میکردیم، و اینکه هیچ خوب مطلق و هیچ بد مطلقی وجود ندارد و ما، این ذهنِ در هم پیچ خوردهی ما، تنها شکلِ خیلی پیچیدهشدهی «نیاز، محرک و پاسخ» است و سعیمان این بود که وقتی یکی از اعضای جمع چهارنفرهمان به بنبست میخورد، او را از مارپیچ سردرگمی بیرون آوریم. امّا این گروه پایداری لازم را نداشت و زیاد طول نکشید که رابطهی بین اعضاء به حفظ ظواهر روزمره و احوالپرسی ختم شد.
تصوّری که با مطالعهی کتابهای یالوم از رواندرمانی پیدا کردم، تصوّری بسیار متفاوت با گذشته است و باید از او تشکر کنم که رسالتش را با تصویر کردن درستِ (و شاید «ایده آل») حرفهاش انجام میدهد. همهی ما، همهی انسانها، چه کسی که زندگیاش رو به راه است و چه کسی که به خاطر درگیریهای ذهنی روند زندگیاش مختل شده، به بهرهبردن از بینشهای رواندرمانی نوین نیاز داریم؛ تا کمکان کند با نگاهی متفاوت به رفتارهای انسانها و به خصوص خودمان نگاه کنیم.
اثر قشر مخ هر انسان
یکی از شخصیتها یک جایی از رمان میگوید:
«شاید رواننژندی یه ساختار اجتماعی باشه و شاید ما برای مزاجهای مختلف به گونهی متفاوتی از درمان و گونهی متفاوتی از فلسفه نیاز داریم»
این جمله خیلی بیشتر از باقی جملات کتاب به دلم نشست. آدمها با وجود همهی شباهتهاشان، متفاوت با هم و خاصاند؛ چون تجربههای هر فرد و بستر ذهنی او ویژه و خاص است. پس شاید برای مثال پیچیدن یک نسخهی سرماخوردگی برای عدهی زیادی از افراد ممکن باشد، امّا یک نسخهی رواندرمانی خاص برای رفع کامل یک رواننژندی وجود ندارد.
یالوم در این کتاب به خوبی نشان داده که حتی فیلسوفان و متفکران هم از دست «پیش فرضها» و «سرگذشت»، در امان نبودهاند و افکارشان بیتأثیر از شرایط و شخصیتشان نبوده. در پُست «وقتی نیچه گریست» نوشتهبودم که آیا نیچهی سالم، باز هم نیچهای که امروز میشناسیم میبود؟ و به نظرم، جواب این سؤال همچنان منفی است. هرچند حالا که صحبتش شد، نوشتههای نیچه مزیتی دارند که از زبان جولیوس بیان میشود و میتوان آن مزیت را نوعی رهایی نسبی از عقاید نویسنده و وابستگی به ذات خواننده دانست . جولیوس در آن روزهایی که تازه خبر بیماریاش را گرفته، خواب درستدرمانی ندارد و یک شب که نمیتواند بخوابد، به کتابخانه و کتابهایش پناه میآورد و «چنین گفت زرتشت» را ورق میزند:
جولیوس بیشتر اوقات گفتههای نیچه را به آزمون رورشاخ1 تشبیه میکرد؛ این گفتهها آنقدر دیدگاه متضاد عرضه میکند که وضعیت روانی خواننده تعیین میکند چه برداشتی از آنها داشتهباشد.
1. Rorschach test: از انواع آزمونهای شخصیتسنجی فرافکن که از ده کارت حاوی لکههای جوهر استاندارد به عنوان محرک برای تداعیها استفاده میشود.
وقتی به این بستهبودن راه یک متفکر به سرگذشتاش فکر می کنم، میبینم هیچ نسخهی راهنمای کاملا منطبق با راه و رسم زندگیمان آن بیرون نیست. خودمان باید آستینها را بالا بزنیم، بسته به شرایطمان سعی کنیم کلبهای از افکار و تجربهها با سیمانی از برداشتهایمان از کتابها بسازیم که طوفانهای گاه و بیگاه زندگی را تاب بیاورد و تا رسیدن سونامی مرگ، کنار ساحل پابرجا بماند.
پ.ن: بازبینی و بازنویسی این پست در دوّم اردیبهشتماه 1399 به پایان رسید.