شش سال از ایامی که با مرگ ملاقات داشتم میگذرد ... شش سال از شبی که تسلیمش شدم میگذرد. آن روزها انتظارش را نداشتم ولی ورق برگشت و دوباره به آغوش زندگی برگشتم.
حالا دوباره زخمهای قدیمی سر باز کردهاند ... یاد دیالوگی از فیلم «دکتر استرنج» میافتم ...
We never lose our demons
We only learn to live above them
امشب که در جادهی نیمهتاریک از مطب دکتر برمیگشتم؛ در دل غمی که مثل ملحفهای از سکوت روی شب پهن شدهبود، و با فانوسی از امید که از پزشک معالجم وام داشتم، دست تقدیر زد و قطعهی محبوبم از فرهاد پخش شد؛ «کتیبه» از آلبوم «برف» ...
این آهنگِ گرم را خیلی دوست دارم؛ مثل نوری بود که روی سنگ قبر شب میبارید ... گرم و زنده ... دفاعی قدرتمند در مقابل ضربههای اضطراب نیستی ...
با خودم گفتم حتی اگر آن روز، به قول فرهاد روی شنهای تابستان دراز نکشیدهباشم، در خیالم که میتوانم دراز بکشم. اگر میتوانستم از غول چراغ زندگی فقط یک خواسته داشتهباشم، شاید این باشد که این تصویر و این موسیقی، تا ابد، تا آخرین سلول عصبی فعال مغزم، و تا آخرین نفس، و تا آخرین تپش در من زنده بماند. زندگی این تنها خواستهی من را برآورده میکند دیگر ... نه؟