رنگ، رنگ، از همه رنگ ...
رنگ مه، وقتی شباهنگام در گردنهها مرا غرق میکند و نمیشود با هیچ قطری از نور آن را شکست.
رنگ دریا، وقتی موجهایش مرا صدا میزنند و من هم صدایش میزنم ولی هنوز زبان یکدیگر را درست نمیفهمیم.
رنگ باران که بیوقفه میبارد تا صداهای مزاحم خوابشان ببرد و من با او در ایوان تنها شوم. و تنها میشوم. و تنها میمانم؛ چون خواب پلکهای زمینیها را سنگین میکند ولی پلکهای مرا نه ... غبارِ چشمهایم را باران تکانده ...
از برزخ خاطرات گذشتم تا به این تکه از بهشت برسم. برزخی که در آن میشل استروگف چشمانش را با دستمالی بستهبود و بهروز کتاب میفروخت و شغالها زوزه میکشیدند. بهشتی که امیدوارم در آن میوهی ممنوعهی قلم را بچشم و خدایش من و باران را به زمین تبعید کند؛ چون دلم میخواهد باران یادم دهد تا من هم به رسم او، خواب از چشمها بگیرم.
دلم میخواهد پیامبر پلکها باشم.