۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

رفیق

خیلی از فیلم و سریال‌بین‌ها، اگر تماشا نکرده باشند، حداقل اسمش را شنیده‌اند... سریال Rick and Morty ... داستان ماجراجویی‌های پدربزرگ نابغه‌ی دانشمندی به اسم ریک و نوه‌اش مورتی در نقاط مختلف کیهان. بعضی‌ها آن را با شخصیت‌های Back to the Future مقایسه کرده‌اند، با این تفاوت که اینجا خبری از سفر در زمان نیست، بلکه سفر به هرمکانی و حتی ابعاد دیگر و دنیاهای موازی با «تفنگ پُرتال» ریک ممکن می‌شود. 

این پست برای معرفی نیست، روزنه‌ای است به قسمت دوم چهارمین فصل سریال که دیروز پخش شد. اگر بیننده‌ی پای ثابت هستید و هنوز به خاطر قطعی اینترنت خارجی نتوانسته‌‌اید دانلودش کنید، به سایت دانلودها سری بزنید.

این سریال برای خندیدن و گاهی فکر کردن به همه‌ی مسائلی است که ما آدم‌ها برای خودمان بزرگ کرده‌ایم در حالیکه زیاد مهم نیستند ... و برای حتی چند لحظه هم شده، دیدن دنیا از دریچه‌ی چشمان ریک؛ کسی که با ذهن و خلاقیت سرشار و دسترسی به علم و تکنولوژی گسترده، به دورترین جاها رفته، غیرممکن‌ترین کارها را کرده و بیهودگی دنیا را تا مغز استخوانش حس کرده. هر قدر صفت فوق بشر بودن و شکست ناپذیری برازنده‌اش باشند، در گرداب احساسات انسانی و تنهایی خودش هم گرفتار است ... بارها با خوردن ضربه‌ای احساسی تا خرخره مست می‌کند و می‌بینیم پشت آن غرور، چه انسان لگد خورده‌ای کز کرده. هم‌نشینی عجیب خنده و غم در این سریال بی‌نظیر است ... و این قسمت از بهترین مصداق هاست برای جمله‌ی قبل.

من خوش شانسم چون دوستان خوبی دارم. دوستانی که حرف‌های نگفته‌ام را هم می‌فهمند ولی به رویشان نمی‌آورند، و اگر غیرمستقیم اشاره‌ای بکنند، به این خاطر است که می‌خواهند کمکم کنند. حتما می‌رنجند که حرف‌هایی هست و من بهشان نمی‌گویم ... ولی برعکس تمام صفات برون‌گرایم، من در برخی مسائل درونگرایی عجیبی دارم ... و آن‌ها هم این صفت مرا درک می‌کنند. امیدوارم در شرایطی مشابه چنین حدی از درک متقابل داشته باشم.

هیچ چیز خوبی تا ابد دوام نمی‌آورد. این را خوب می‌دانم ولی نادیده می‌گیرم. شاید راز زندگی‌ای کمی شادتر همین است ... نادیده گرفتن ناپایداری‌ها و سختی‌ها و کتک‌ها و سگ‌دو زدن‌ها و گریستن‌ها و شکستن‌ها و مرگ‌ها. امید دروغ بزرگی است که به خودمان می‌گوییم ولی که گفته همیشه حرف راست، درست است؟

پ.ن: ای کاش ‌آدم‌ها به جای حرف زدن، آواز می‌خواندند یا ساز می‌زدند. کاش من به جای حرف‌زدن...

قطعه‌ای آرام بشنویم از Ghostly Kisses در میانه‌ی این هیاهو ...

دانلود

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۷ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

وقفه

۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۴ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

چشم‌هایم

چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل می‌کند، چشم‌هایم را روی همه چیز و همه کس می‌بندم. مهم نیست بازجوها چه می‌خواهند؛ یکی انگیزه‌ها را می‌پرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کرده‌ام.

به جرم قتل آینه و سنگ‌ها، برای تسکین درد زخم‌ها و برای تلخیص استعاره‌ها چپ و راستم می‌کنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرف‌های صاف و ساده‌ام را برای طناب دار نگه داشته‌‌‌ام، برای ارواح شب، برای خاطرات محو. من از دنیای آدم‌های سخنگو هبوط کردم به بهشت دیوارهای ساکت.

کارشان که تمام شد، قالب نیمه تهی بدنم را می‌اندازند داخل سلول. می‌کشانمش روی تخت.

حقم ... شاید هست. دروغ‌هایی را تراش و جلای حقیقت دادم که خودم و خیلی‌ها را زخمی کرد. بعد شکنجه‌ها، دوباره کور شده‌ام و همه‌ی رنگ‌ها در شطرنج باور به من باخته‌اند. 

دستمال سفید خون‌آلود روی چشم‌هایم را سیاه می‌بینم؛ من به چشمانم اعتماد ندارم.

قلبم گاهی یکی دو ضربان جا می‌اندازد؛ من از چرخ دنده‌های زنگ زده‌ام انتظار بیشتری ندارم.

دست‌هایم در لرزشی سرد، صدای بم استخوان‌لرزه‌ می‌دهند؛ من خیلی وقت است به ستون‌های بدنم اتکایی ندارم.

در رودبار خیال بودن و بعد غرق در سیلاب واقعیت شدن، تجربه‌ای است که انسان فقط چند دقیقه هوا برای خروج از قعرش دارد و این‌ها ثانیه‌های آخر من‌اند. 

در نقد از «فاحشگی احساس» نوشتم، غافل از اینکه خودم در خیابان دل ایستاده بودم تا شاید لحظه‌ای به آغوشی برسم که استحقاقش را ندارم.

روی دیوار سلولم حرف‌ها را می‌کنم. یک ترک دیگر برمی‌دارد. خسته‌ام ... خیلی مانده تا در شود.

تمام که شد، حکاکی‌ها را تا نقطه‌ی آخر لمس می‌کنم. رویم را برمی‌گردانم و پهلو به پهلوم می‌شوم. حالا روبرویم دیوار سفیدی است که نمی‌بینمش، ولی ساعت خاموشی که می‌رسد، حسش می‌کنم. بدون نور، بینا و نابینا، همه برادریم و فرزندان تاریکی. در گوشه‌ای از بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه، دوباره من مانده‌ام و هم‌خون‌هایم ... تنهایی، سکوت، ترک‌ها و سلول.

به زودی اعدام، احیا و افشا می‌شوم.

آرامم. آماده‌ام.

پ.ن: روز اولی که اینجا شروع به نوشتن کردم، هیچ دلم نمی‌خواست انبار درددل‌هایم باشد. چند وقتی است اینجا پر است از «دُرد» و «زندگی خواب‌ها». متأسف نیستم. مشکل همین است ... متأسف نیستم.

۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۷
فانوسبان

سرخط

من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام . متن‌های قدیمی، از جمله پست‌های این وبلاگ را که می‌خوانم، حواسم پرت فاصله‌ها می‌شود و این اشتباه نگارشی توی چشمم می‌زند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پست‌های قدیمی را ویرایش کردن .

چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه می‌گردم برای دلیل‌هایی که نیست . از خودم مدام می‌پرسم ... چرا؟ جای جواب‌های خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه می‌سازم . حس‌های آن روزم را با خاطراتم جمع می‌کنم و حاصل را گرد می‌کنم و برای خودم تکرار می‌کنم . قضاوت می‌کنم ... محکوم می‌کنم ... اعدام می‌کنم ... دفن می‌کنم ... سوگواری می‌کنم ...

من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم ... یک فاصله گذاشته‌ام که شاید بعد «نشد» معجزه‌ای شود و یک «اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی می‌دهد به امید برای پریدن .

دیگر وقتش رسیده ... باید بس کنم.

۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۱
فانوسبان

برای خواهرم

یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی «زیبا» . کسی که آن کار را می‌کند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمی‌خواهد . نمی‌توان گفت آن را برای «دیگران» می‌کند ، برای «خود» می‌کند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمی‌برد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش «ساده‌لوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس پوچی کند ، گریه کند ، بشکند . صبح فردا با چشم‌های پف کرده بیدار شود ولی دوباره ادامه دهد و تسلیم نشود . حس کردم امشبت از همان هاست . خواستم بگویم : «خیلی‌ها این «احساس نیاز » تو را برای خلق چیزی زیبا نمی‌فهمند . دوست دارم دلم به حالشان بسوزد ولی به جایش حالم از شخصیتشان به هم می‌خورد . درکت می‌کنم ، ولی نباید تسلیم شوی »  ولی نگفتم . به جایش تله‌پاتی‌ام را نادیده گرفتم ، در جواب تعریفت از من ، گفتم «معلم منی»

اگر چند سال پیش از من می‌پرسیدند خواهر داری ؟ در جوابشان می‌گفتم «تابه حال نداشته‌ام.» بعد تعجب می‌کردند از ماضی نقلی من که باید مضارع ساده می‌بود ولی نبود . ارتباط بین آدم‌ها پیچیده‌تر از آن است که بیاییم و همه را در چند دسته جا دهیم که تو «هم‌خون» منی ، و تو «هم‌سر» من ، و تو «دوست» من و شما «آشنا»ی ما ، و او «غریبه» . ما می‌توانیم در دایره‌ی روابطمان ، « هم‌کوک » داشته باشیم که هر وقت در سرداب سکوت گیر افتاده‌ایم یک تار موسیقی برای نجاتمان پایین بفرستد ، «خلبان» داشته باشیم که بودن با او ما را تا ابرهای خیال ببرد ، شانه‌ای که برای گریستن خواستیم برویم سراغ «باران» که اشک‌هایمان را در خودش پنهان کند ، حرفمان که آمد برویم سراغ «دیوار» که فقط گوش دهد و قضاوت نکند . اما هیچ کس فقط یکی از این ها نیست . آدم‌ها در زندگیمان ترکیبی از این‌‌ها و خیلی نقش‌های دیگر هستند و همین است که مسئله را پیچیده می‌کند .

نقش های تیره را ننوشتم . نخواستم پستم را کثیف کنم . 

نقش‌هایی هم هستند که تعریف مشخصی ندارند ؛ هرکسی برای خودش خودآگاه یا ناخودآگاه مفهومی ساخته ، مثل « خواهر » . برای لغت‌نامه‌ی دهخدا دختری است که «از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. » و برای خیلی‌ها چیزی بیشتر و برای خیلی‌ها چیزی دیگر . و من تعریف « خواهر » را نمی‌دانم ، واقعا نمی‌دانم ؛ ولی می‌دانم کنارش بودن چه حسی دارد . 

بالا نوشتم که چه « می‌خواستم بگویم » و چه « گفتم » . ولی «باید می‌گفتم» : « تو خواهر منی .»

من خواهر دارم . به همین سادگی ... به همین پیچیدگی .

۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان