دلبستگی من به کتابها، در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که جرقهای زده میشود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم میشود و روحش را لابهلای کلمات حس میکنم، با او همدردی میکنم . انگار خون احساسش به رگهای تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من دربارهی کتابها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمیخورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل میدهند.
«غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که میخوانم. اولی «هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمدهبود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط میبندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها میخواندمش، عقیدهام فرق میکرد.
یکی از ناشرین فارسی کتاب، «نشر روزنه» است که کتابهای تالکین از جمله «ارباب حلقهها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق میافتند، چنددههای پس از مرگ شاه آرتور افسانهای. مهی همهجا را فراگرفته که فراموشی به بار میآورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد میآورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیتهای مرکزی قصه، به علت کهولت سن اجازهی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازهای که مردم دهکده به انسانهای هم سن و سال آنها نمیدهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم میگیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازهی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشدهباشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر میشویم، به مرور در جریان زخمهای کهنه ولی فراموش شدهی خاک زیرپایشان قرار میگیریم، کینههایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.
این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر میکنم در سرم جان میگیرد، رنگ جلدش است ... شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشهای بارانی.
فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیتها میگوید، زخمهایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقامهایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که میکنم، نمیتوانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخمهایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب میکنم نه راه آسان فرار کردن.
هرچند، هنوز پیر نشدهام. شاید دارم زود قضاوت میکنم.
باقی سطرهای این بررسی در ادامهی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم چشم نگه دارید.