نوبت به On the Nature of the Daylight رسید . صدای ضبط ماشین را کمی بالا بردم . دوستم در پستو های خاطراتش به دنبال اسم فیلمی می گشت که این قطعه را در آن شنیده و من پیش دستی کردم و Arrival را در جوابش گفتم . او شروع کرد به مرور داستان فیلم و من که تنها چند تصویر کلی یادم بود ، به موسیقی زمینه گوش دادم و به خیابان مقابلم خیره شدم . پیاده که میشد و موقع خداحافظی ، به او گفتم شاید دوباره فیلم را ببینم . پرسید چرا باید فیلمی را که قبلا دیده ام ، دوباره ببینم و در دلم گفتم چون داستان و پایانش یادم نیست ولی نگاهش کردم و لبخند زدم . 

از فراموش کردن عمده ی طرح کلی یا پایان چنین فیلم ها یا کتاب هایی لذت می برم . چون وقتی دوباره آن ها را می بینم و می خوانم ، تجربه ام دست کمی از تجربه ی دفعه ی اول تماشا یا مطالعه ی آن ها ندارد .

همین امشب Arrival را دوباره دیدم . 

 

برای هر کس که فیلم را تماشا کرده و برای خودِ آینده ام وقتی این چند خط را پس از فراموشی لحظات نگارششان می خواند :

زمان نسبی است . هر یک از ما زمان ویژه ی خود را داریم . زمان ، قفس و آسمان ماست ... هر چند از آن گریزی نیست ولی فرصت پروازمان است . 

یک جایی خوانده بودم : "جوری زندگی کن که حاضر باشی برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ." شاید شکل صحیح ترش ، این باشد که : " حاضر باش زندگی کنی حتی اگر جوری برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ". شاید کافی است تنها برخی لحظه ها را قدر بدانیم ، لحظه هایی که لذت تجربه شان در زمانشان نمی گنجد . شاید .