«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند .
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند .
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ناپیدا» بودند . ای کاش من بودم . تا زود خشک نشوم . تا دنبال تفوق نباشم و با بی کران دیگری بیامیزم . او ستاره هایش را نشانم دهد و من آینه شوم . او بوزد و من موج شوم . او ببارد و من پر شوم ، من بخار شوم و او ابر شود . در هم یکی شویم ... «بی کران ابدی »