پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان « جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این کتاب توسط شرکت تهیه کنندگی فیلم مل گیبسون به نام Icon Productions در سال 1998 خریداری شد تا اینکه بالاخره در سال 2016 روی پرده ی سینما آمد .
James Murray ( با نقش آفرینی مل گیبسون ) ، زبان شناس خودآموخته ی اسکاتلندی ، گزینه ی مورد نظر دانشگاه آکسفورد انگلستان برای نگارش لغت نامه ای است که تا لحظه ی درخواست از او ، تلاش ها برای تهیه و تنظیمش به بن بست خورده و در سوی دیگر یک نخ نامرئی ، دکتر William Chester (با نقش آفرینی شان پن ) ، جراح سابق ارتش ایستاده ؛ مردی که بعد از تجربه ی توهمات و هذیانی ، به قتل یک انسان بی گناه دست می زند و در یک تیمارستان بستری است .
به عنوان راهکاری برای جمع آوری لغات که لازم است به عنوان «مثال» ، نقل قول هایی از آثار مشهور هم کنار لغت ها باشد ، آقای موری این ایده را مطرح می کند که از مردم عادی کمک بگیرند و آگهی های تقاضای او در سراسر انگلستان پخش شده و در نهایت نسخه ای از آن ها به دست دکتر چستر می رسد و او که فراغت و دانش بسیار دارد ، عصای دست دست اندرکاران تنظیم لغت نامه می شود .
به قدر کافی نقاط قوت این فیلم روشن بودند تا از آن لذت ببرم . در ادامه ی مطلب بعضی افکار که موقع دیدن فیلم از ذهنم گذشت و همچنین نظرم را در مورد جنبه های مختلف آن نوشته ام .
ذهن
با شعری از امیلی دیکنسون شروع می کنم که در سکانس زیبایی از فیلم دکلمه می شود :
The Brain _ is wider than the sky_
For_ put them side by side
The one the other will contain
With ease _ and You _ beside
The Brain is deeper than the sea
For_hold them_Blue to Blue
The one the other will absorb
As Sponges _ Buckets _ do
The Brain is just the weight of God
For _ Heft them _ Pound for Pound
And they will differ _ if they do _
As Syllable from Sound
ذهن ، از آسمان فراخ تر است
چون ، شانه به شانه ، ببینشان
یکی ، دیگری را در آغوش می کشد
به آسانی ، کنار آسمان حتی تو را
ذهن ، از دریا ژرف تر است
چون ، آبی و آبی ، بگیرشان
یکی ، دیگری را می آشامد
چون اسفنج ، یک سطل آب را
ذهن ، باری ، وزنه ی خداست
مثقال به مثقال ، بسنجشان
و تفاوتی ، اگر باشد ،
فرق آهنگی است با آوا
* ترجمه ام از شعر ، با تأکید بیشترروی معنا و خیال انگیزی و به شیوه ی آزاد است .
و این ذهن ، این وزنه ی خدا ، گاهی بسیار پرآشوب و متلاطم است . آیا در کشتی های شکسته در طوفان ، تخته ای خشک و محفوظ مانده ؟ سوالی که روانشناسان و روانپزشکان سعی می کنند با ایمان به مثبت بودن پاسخ این سوال ، هر طور شده به آن نقطه دست پیدا کنند .
دکتر چستر ، شخصیتی است که جمع صفات دیوانگی و بینش عمیق است . آخ که چه دردناک است آدمی با این ذهن ، اینطور درهم بشکند . و یکی از عواملی که آنقدر توان دارد تا انسان را به این دره ی عمیق بکشاند ، گذشته است ؛ گناهانی که ما را به جهنم دیوانگی زنجیر می کنند .
البته به نظرم کمی که از دنیای شعر فاصله بگیریم ( دیدگاه شاعرانه ای که فیلم هم در تلاش برای القای آن است ) آنطور که در یک مطالعه ی گذرا در اینترنت خواندم ، بیماری او بعد ها اسکیزوفرنی ( که البته آن زمان با عنوان زوال زودرس ( Dementia praecox ) شناخته می شد ) تشخیص داده شد و اگر اسکیزوفرنی بود ، نمیتوان یک اشتباه در گذشته ی او را تنها مقصر این بیماری دانست ، عوامل ژنتیکی و محیطی متعددی در بروز این بیماری مطرحند . ولی به هر حال شاید این گناهان گذشته ، جرقه ای برای آتش زدن باروت آماده ی وضعیت ذهن او بودند .
اگر عشق ، بعدش چه ؟ ( خطر لو رفتن داستان فیلم وجود دارد )
چه شد که دکتر چستر از مغاک دیوانگی برای مدتی کوتاه بیرون آمد ؟ شوق او برای کتاب ها و در ادامه ، عشق او به بیوه ی مقتول ... همین است ، موتور محرکه ی ما در زندگی هم همین است . چیزی یا کسی که انتظار رسیدن به آن را داشته باشیم و وظیفه ای که به پایان برسانیم . برای زبان شناس داستان فیلم ، جیمز موری هم اینطور بود با این تفاوت که او از نظر روانی در سلامتی به سر می برد .
فیلم دیگری که اخیرا دیدم ، Through a glass darkly از کارگردان سوئدی ، Ingmar Bergman بود ( که ظاهرا اولین فیلم از یک سه گانه ی او به نام «ایمان» است ) . در سکانس پایانی این فیلم ، مینوس ، پسر جوان ، می گوید که واقعیت برای او در هم شکسته و حالا در این دنیای جدید ، نمی تواند سر کند . پدرش ، در پاسخ می گوید می توانی ، فقط باید چیزی داشته باشی که به آن تکیه کنی .
- چی میتونه باشه ؟ یه خدا ؟ یه دلیل برای وجود خدا به من بده ...[ سکوت ] ... نمیتونی ...
- چرا میتونم . ولی باید به دقت به حرفام گوش کنی .
- باشه ، گوش میکنم
- فقط می تونم گوشه ای از امیدمو بهت نشون بدم . دونستن اینکه عشق در دنیای انسان ها واقعا وجود داره .
- حتما منظورت یه نوع خاصی از عشقه دیگه ؟
- همه انواعش مینوس . والاترین و پست ترین ، مضحک ترین و تحسین برانگیز ترین ، همه شون .
- [ پس منظورت اینه که راه ، توسل به ] اشتیاق برای تجربه ی عشقه ؟
- اشتیاق و انکار ، اعتماد و بی اعتمادی ...
- پس عشق اثبات وجود خداست ؟
- نمیدونم عشق اثبات وجود خداست یا ....عشق ، خود خداست .
ظاهرا مقصود اصلی برگمن در پایان سه گانه و در مجموع سه فیلم مطرح می شود و این فیلم و نتیجه ای که در پایان آن گرفته شد ، شاید تکه ای از یک پازل باشد . اما به نظرم ، با مقصود سازندگان فیلم پروفسور و مرد دیوانه هماهنگی دارد . کاری ندارم این شوق یا عشق ، امری والا و متعالی و روحی است یا تنها احساسی در قفس ذهن ما ، ولی ممکن است نوری باشد که بتواند ما را از دره ی ناامیدی بیرون آورد .
ای کاش ها
نقدی اساسی که به فیلم دارم ، نقاط مبهمی است که شاید در کتاب کاملا روشن شده اند اما فیلمنامه آن ها را برایمان روشن نمی کند . این که اگر دکتر چستر بستری یک بیمارستان روانی است ، چطور شده که یک اتاق پر از کتاب هایش و نوشت افزار و ... در اختیارش گذاشته اند ( بر خلاف سایر بیماران ) ، آن هم با علم به اینکه این بیمار گاهی توهم های شنیداری و دیداری تجربه می کند و ممکن است با ابزار هایی مثل قلم ، تکه های میز و ... به خودش آسیب بزند ؟
در انتها ، چه بر سر الایزا آمد ؟
و به نظرم شخصیت مدیر آسایشگاه و پزشک معالج دکتر چستر ، در نیمه ی دوم فیلم با کمی بی انصافی ، خبیث تصویر شده است ! تمام تلاشش را می کرد تا با روش های آن دوران ، به معالجه ی بیمار خود کمک کند و جایی که آقای مانسی ، نگهبان آسایشگاه او را به دیوار کوبید ، این حس به بیننده القا شد که آنجا یک اتاق شکنجه است نه آسایشگاه ! و به نظرم جمله ای که در دادگاه بیان کرد ، کاملا منطقی و صحیح بود ؛ اینکه اگر دکتر چستر از روی همدردی کورکورانه مرخص شود ، قرار است کجا برود ؟
البته که بسیاری از روش های گذشته در درمان بیماری های روانی ، غلط و ریشه در نادانی روانپزشکان داشتند و بعضی هایشان هم وحشتناک بودند اما به نظرم نمی توان گفت از رها کردن بیمار به امان خدا ، آنطوری که آقای موری و الایزا می خواستند ، بدتر بود .
ای کاش فیلمنامه کمی دقیق تر و با رعایت این نکات نوشته می شد .
بازی بازیگران فیلم ، خصوصا شان پن در نقش مرد دیوانه ، تحسین برانگیز بود .
من
این روز ها گاهی چنین گفت زرتشت را می خوانم و به تازگی در بخش یکم ، خواندم که زرتشت در باره ی درختِ فراز کوه و همچنین انسان گفت :
« او هر چه بیش بخواهد به سویِ بلندی و نور سرافرازد ، ریشه های اش سخت تر می کوشند در زمین فروروند ، در فروسو ، در تاریکی ، در ژرفنا __ در شرّ ! »
نمی دانم منظورش را درست فهمیده ام یا نه ( همین جا از نیچه عذر می خواهم چون می دانم از سرسری خوانان بیزار است ! و درست نیست هنوز کتابش را تمام نکرده یا حتی چند بار نخوانده ، زود قضاوت کرده و تنها از تکه ای از آن نقل قول کنم ... ) ولی ، انسان ها به مراتبی که در تمایل به رهایی و آزادی و در تلاش برای به کار گرفتن فضیلت (های ) شان پیش می روند ، در لجن هم بیشتر فرو می روند . غایت ، رهایی و سوختن با آذرخش است ولی قبل از آن چه بسا این درخت ( انسان ) ها با وزش روزگار بشکنند و تنها آن ریشه های تاریک شان باقی بماند . و این شاید توصیفی برای وضعیت دکتر چستر باشد .
جالب است ؛ در ترکی استانبولی ، روزگار یعنی باد .
اینکه آیا منی که با ارجاعات فراوان در این پست حرف ها نوشتم ، با کلیشه ی عشق شفابخش موافقم یا نه ، سوال سختی است که فعلا از جواب دادن به آن طفره می روم . اما می دانم شوق هدف به ما انگیزه می دهد . چه خوب می شود اگر این شوق برای مقصد نباشد و برای راه باشد . همین .