جعبه که باز می‎شود ، همه چیز جان می‌گیرد و من می‌گردم . ساز ها را نمی‌بینم اما صدایشان همه جا می‌پیچد . دستان سردم در هوا معلقند و با خودم می‌گویم کاش آن سوخت‌های مرغوب را آتش بزنند تا گرم شوم ... یک بار شنیدم بیرونی‌ها می‌گویند آن تکه چوب‌هایی که چند تا سیم بهشان بسته‌اند تا صدا دهند ، می توانند آن قدر آدم را گرم کنند که آتش بگیرد ! یک دور . نگاهم به جلو خیره شده و دنیا دور سرم چرخ می‌زند ..‌. نمیدانم دنیاست که می‌گردد یا من . یا شاید هر دو ولی با سرعت‌هایی متفاوت . یعنی اگر دنیا و من به یک طرف بگردیم و پا به پای هم باشیم ، همه چیز در نگاهم می‌ایستد ؟ دو دور . و اگر خلاف هم بگردیم و از هم دور شویم ، می‌شود از دنیا فرار کرد ؟ فکر کنم آن وقت منظره‌های بیرون ، دور سرم بیشتر چرخ می‌زنند و سرگیجه می‌گیرم ... نه ، به هیچ کار من یکی نمی آید چون آخر سر ، باز همان جایی می‌رسم که بودم . سه دور . ولی دست من نیست که ... جعبه است که تصمیم می‌گیرد کی و چقدر بگردم ... من زندانیم . نگاهم را نه روی چشم‌های خسته کننده‌ی تماشاگرها ، که به یک آینه می‌دوزم تا خودم را روی میله ببینم . می‌خواهم بهتر ببینم اما میله می‌گردد . چهار دور . این بار عزمم را جزم کرده‌ام خودم را دقیق‌تر ببینم . می‌بینم . و دنیا می‌ایستد .

یا آینه و من داریم با هم می‌گردیم ، یا من ایستاده‌ام . همه جا ساکت است ، پس من ایستاده‌ام . الان است که جعبه بسته شود . باید غمگین باشم ولی نیستم . چند لحظه‌ای از نور برای خودم دارم و این بی‌حسی را به آن تزریق می‌کنم . خودم را می‌بینم . همانطوری که هستم ، آدمک جعبه‌ی موسیقی . قبلا بارها دیده ام ولی وقتی زمان زیادی داخل تاریکی جعبه بمانی ، گاهی یادت می رود چه شکلی هستی . رنگ و رویم رفته . دیگر برای خیالِ شکستن میله‌ام پیر شده‌ام . هزار دور که بگردی می‌دانی شدنی نیست . حالا فقط دوست دارم آن منبع صدای تکراری را بسوزانند ... دیگر صدا برایم مهم نیست و سکوت و تاریکی را می‌پذیرم ... سردم است .