دیروز دو بار فال حافظ گرفتم ... شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفتهشد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جملهای در تفسیرش بود که « اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کردهام.
حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کردهباشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمیدهند ولی مدتی که میگذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام میفهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی میپرسید که معمولا نمیپرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.
دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوبارهی انیمیشن «سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چارلز دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شبهای گاه و بیگاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار میگذارم و خودم را خالی میکنم.
ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانهای که به دنبالش ممکن است ببینم چه بسا نفرتانگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق میکند، و هرچند سعی میکنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسانهای اطرافم، اثرش را میگذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل میدهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالودهام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه «مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشههایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشنتر کردن صورت مسئله است.
در شرایطی که احساسات «قدرتمندی» در من شکل میگیرند، برای مثال «غم» یا «عشق و علاقه به کسی»، نمیتوانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آنها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیبپذیر جلوه میدهند. تنها جایی که ردّی از نوشتههای صاف و سادهی من پیدا میشود، دفتری است که از بیحوصلگی اسمش را «دفتر خاطرات» میگذارم ولی در اصل انبار گاهنوشتهای من است.
احساسات فوق، لزوما کلیشههایی مثل عشقهای لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف میزنم، ابراز احساسات به اعضای خانوادهام را هم شامل میشود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما نمیتوانیم صاف و ساده احساساتمان را ابراز کنیم. در حقیقت من، با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی «برونگرا» محسوب میشوم؛ چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبارشده پیدا میکنم؛ آن قدرتمندها را پشت استعارههای متعددی پنهان میکنم، مثلا متنی ادبی سراسر نمادین مینویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظورم را میفهمم؛ بیان در عین عدم بیان: تناقضی که عمیقا دوست دارم. راههای دیگری هم برای بروز هست، بعضیها احساسات را با موسیقیای که مینوازند یا میسازند اظهار میکنند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگوییِ حرفهایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عدهی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرفهایشان را میگویند یا مینویسند، نه رفتاری بروز میدهند.
انسانهای درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر میشود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری میخورند، بهشان دیکته میشود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح «قوی» باشند، «آدم نرمال غمگین نمیشود»، «مرد گریه نمیکند» و از این قبیل حرفها و حرفها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آنها را سوق میدهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقابهایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوانِ جمجمه برسد.
آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن «مشکل» را، همهمان باید آرام آرام کنار بگذاریم. لزومی ندارد همه جا فریاد بزنیم وخودداری نکنیم؛ اما لزومی هم ندارد همه را توی خودمان بریزیم. توصیهای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست میکنم و سعی میکنم خودم هم از آن پیروی کنم. به نظرم امنترین راه برای این تخلیهی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی به جز ما افکار و احساساتمان را بخواند و همین خواندن و بررسی خودِ ما باعث میشود با نگاهی بازتر به چالشها نگاه کنیم. آن مخلوطِ درهم و برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا میکند و قابل بررسی میشود. انتشار نوشتهها و احساساتمان هم مزایای خودش را دارد و بسته به موقعیت کمککننده است. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روانشناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند ... میتوانیم برای این شکستن، از رفتار خودمان شروع کنیم؛ با اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایهزدنها و شوخیها ...
در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را ایفا کرده که با بیماریای روانی دستوپنجه نرم میکند. او عضوی از جامعهای است که در زیرساختها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمیفهمد. اختلاف طبقاتی بیداد میکند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کردهاند. و در این رهاشدنها، لگدخوردنها، بیمسئولیتیها و نامهربانیها؛ آرتور فلک آینهای میشود برای بازتاب ذات آلودهی شهر.
و این فیلم چه خوب نشان میدهد که بسیاری از انسان ها با داشتن فردیتی آسیبپذیر، عمیقا از جامعه تأثیر میپذیرند.
من نمیتوانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را کاملا درک کنم؛ چون آن پیشزمینهی لازم را ندارم؛ اما تلاشم را کرده و میکنم.
انسانهایی هستند، لابهلای جمعیت، که ما نمیبینمشان ... نه؛ نمیخواهیم ببینیمشان. نمیتوانیم بفهمیمشان ... امّا لااقل، سعی که میتوانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمیگیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بیحوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آنها قاتلهایی دیوانه مثل جوکر نمیشوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشتبار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایتهایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب میشود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمیکنند.
فقط زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند.
حرفهای زیادی از دیروز ته دلم ماندهبود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمیرود که بیشتر از این بنویسم. در ادامهی مطلب، داستان کوتاهی هست که جبران این سکوت را میکند. داستانی که بعد از 6 سال هنوز به پررنگی روز اولی است که خواندمش. داستانی است از شمارهی 41 مجلهی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شدهبود: «ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمهی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.
تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روانشناختی است که حاوی صحنههایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است؛ یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه میشود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، دربارهی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.
«ناپدید شدن ایلین کُلمن»
خبر ناپدید شدن خانم کُلمن هیجانزده و گیجمان کردهبود. هفتهها پس از آن، تصویر محو و رنگورورفتهی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده میشد که روی درهای شیشهای دفتر پست، باجههای تلفن، پنجرههای داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازیشده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچکس آشنا نبود هرچند بعضیهایمان خیلی مبهم او را به یاد میآوردیم. عکسی کوچک از چهرهای مصمم با یقهای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگنماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ باشد. تصور کردیم از آن عکسهاییست که یکی از بستگانِ بیحوصلهاش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دورهی تحقیقاتِ بیثمر، به زنها هشدار دادند که شبها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفتهرفته چروکیدند و با گردوغبار، رگهرگه شدند و عکسهای مات روبهمحو شدن گذاشتند و بالاخره یک روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگیشان نیز در هوای دودآلود پاییزی به نرمی محو شد.
بر اساس گزارش روزنامهها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوالپرسی کردهبود، همسایهاش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمز رنگی گذاشتهبود که به ورودیِ جنبیِ خانهای در خیابان ویلو منتهی میشد، خانهای که ایلین در طبقهی دومش دو اتاق کرایهای داشت. مری بِلسینگتون که داشته برگها را با شنکش جمع میکرده، به شنکشش تکیه میدهد، برای ایلین کلمن دست تکان میدهد و به آبوهوا اشارهای میکند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمیداشت و پاکت کوچکی در یک دست ( احتمالا همان یک لیتر شیری که دستنخورده در یخچالش پیدا شد ) و دسته کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشدهبود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانهاش سوالهای بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را «چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحبخانهاش خانم واتِرز که در طبقهی اول زندگی میکرد و اتاقهای طبقهی بالا را به دو نفر کرایه دادهبود، ایلین کلمن را این طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود میخوابید، هیچوقت مهمان نداشت و کرایهاش را هم بیپسوپیش اول هر ماه پرداخت میکرد. زن صاحبخانه اضافه کرد که ایلین دلش میخواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقهی دوم از پلهها بالا میرفت و در واقع صاحبخانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که همچنان جلوی خانه پارک شدهبود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن موقع حتی یک روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامهای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستأجرش که گمان می کرد مریض شده، ببرد طبقهی بالا. در قفل بود. قبل این که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربهی آرام به در زد، بعد ضربه هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این پا و آن پا کرده بود.
روزهای متمادی درباره ی هیچ چیز دیگری حرف نزدیم. روزنامه های محلی و روزنامه های شهرهای اطراف را زیر و رو می کردیم، پوسترها را بررسی می کردیم، حقایق را به خاطر می سپردیم، شواهد را تفسیر می کردیم و بدترین وضعیت را تصور می کردیم.
عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحیاش تأثیر عمیقی داشت: تصویر شکارشدهی زنی موقع روبرگرداندن، زنی در حال فرار با نگاهی جستوجوگر. چشمهای تارش نیمه باز بود، یقه ی برگردانده ی ژاکتش انحنای فکاش را پوشانده و رشته مویی مجعد، آشفته بر گونهاش نشسته بود. هرچند دشوار میشد تشخیص داد، به نظر میرسید شانههایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهنمان را درگیر میکرد، همان بود که در تصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده شده سراسر برآمدگیاش را احاطه کرده، چهرهای دیگر، جوانتر و آشناتر، پنهان بود. بعضیهایمان ایلینِ محوی را به یاد میآوردیم، ایلین کلمن دوره ی دبیرستانمان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده سال پیش همکلاسمان بود، هر چند هیچ کدام به روشنی نمیخواستیم به خاطر بیاوریم که کجای کلاس مینشست و چه کارهایی از او سر میزد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سالنامهی قدیمیام او را پیدا کردم. چهرهاش را نشناختم اما به نظر چهره ی یک غریبه هم نمیآمد، همان زن گمشده در پوسترها بود از زاویهای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباطشان را بفهمی، عکسی که اندکی نوردیده و چهرهای رنگ و رو رفته، مبهم و بیجزئیات برجا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش را به نیمرخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به دقت شانه زده بود و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ جا تعلق نداشت... ( ادامهی داستان در فایل پیدیاف زیر )
دانلود فایل پیدیاف داستان ناپدید شدن ایلین کلمن
پ.ن: این روزها در تمنای لحظاتی هستم که وصفش را چند هفته پیش خواندم. که از قاب کلیشههای خودم بیرون بروم، از این هوای آلودهی احساساتم بیرون بزنم و چند وقتی با زمستان سر کنم. منی که عاشق زمستانم. منی که عاشق ته دنیام ...
ممنون بابت داستان و پست