«آرزو کن ...»
«چی؟»
«یه شهاب گذشت، اونجا ...»
«ول کن بابا»
«چرا میخندی، میگم یه آرزو کن»
«باشه، بذار فکر کنم ... آلدا؟»
«بله؟»
«به تسخیر شدن اعتقاد داری؟»
«اگه منظورت این سرزدنای گاه و بیگاه منه، شاهد مدعات همینجاست»
«نه؛ تو خاطرهای. منظورم تسخیر شدن با یه احساسه. یه عذاب وجدان؛ خونی که هیچ وقت شسته نشه.»
«همیشه راهی برای جبران هست، نه؟»
«همیشه؟ ... پس اعتقاد نداری؟»
«آرزو کردی؟ ... نخند، بگو»
«مگه فرقی هم میکنه؟»
«آره»
«آب میخوام. قمقمهام ته کشیده»
«با این حساب فردا بارون میباره ...»
«امیدوارم»
«کبوتره چطوره؟»
«بالشو بستم. نمیدونم بدون دونه چقدر دووم بیاره.»
«تو یه راهی پیدا میکنی.»
«کار من بود.»
«چی؟»
«زدن بالِش با تیر»
«از کجا میدونی؟»
«خودش بهم گفت ... با چشماش»
«مگه فشنگا رو خاک نکردی؟»
«ماجرای خیلی سال قبله»
«سایهها خوابن؟»
«نه. قبل از اومدنت یکیشون از جلوم گذشت. زیر نور ماه واضحتر بود. بیهوا دستمو بردم سمت کولهام که یادم افتاد خشاب خالیه.»
«وقتشه ادامه بدی.»
«پام درد میکنه»
«لج نکن. وقتشه ...»
«به نظرت از اینجا که خلاص شدم کجا برم؟»
«یه جای دورِ دور. همونجا منتظرتم.»
«خودت یا خاطرهات؟»