امروز ظهر روی صندلی عقب ماشین خوابیدم. سوییشرت سرمه‌ایم بالش بود و روپوش پزشکی آویزان از در، سایه‌بانم. نمی‌خواستم بعد از آن همه سگ‌دو زدن به خانه برگردم ... چون اگر برمی‌گشتم زندگی باز شروع می‌شد و من نمی‌خواستم ... نمی‌خواستم همه‌ی آن گرفتاری‌ها و دردسرها و خاله‌زنک‌بازی‌ها و زیراب زدن‌ها و دروغ‌ها و دغل‌ها و کلک‌ها و نامردی‌ها شروع شوند. نمی‌خواستم دوباره مجبور باشم حرفم را قورت دهم و سرم از حرف‌های نگفته باد کند و تا مرز ترکیدن درد کند. نمی‌خواستم مجبور شوم ارکستری را رهبری کنم که صدای ساز نوازنده‌هایش گاهی مثل کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه مغزم را می‌شکافد.

من امروز از سحر تا غروب چیزی نخوردم. انگار که روزه باشم ... نیت؟ غربتا من‌الناس ... بعد از خواب نیمروز، به بهانه‌ی پیداکردن یک کافه‌ی بیرون‌بر به دل خیابان‌ها زدم و بعد برای راهنمایی گرفتن با دوستی تماس گرفتم و حرف پشت حرف ردیف شد و ناخودآگاه پیشنهاد دادم با ماشین دنبالش بروم تا امروز، هم‌سفرم باشد. و بعد، پای دوست دیگری هم به این روز منحوس باز شد و سه‌تایی به دل خیابان‌ها زدیم و میانه‌ی راه من دندان‌هایم را کنار جوی آب مسواک کردم و گشتیم و گشتیم و گشتیم و در یک کافه آرام گرفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من افطار کردم و دلم کمی باز شد و نحسی امروز فروکش کرد.

آن لحظات آخر، قبل از تسویه حساب، چند ثانیه‌ای به تابلویی روی دیوار کافه خیره شدم. آدمک‌هایی که با قلم‌موی سیاه روی آسمان زرد و یخ‌های سفید حک شده‌بودند: نمایی از یک پیست اسکیت روی یخ ... حیفِ آن یخ سفید ... حیف آن سفیدی مثل برف که لکه‌های سیاه رویش را پوشانده‌بودند ... حیف از آن آدم‌ها