خانه دلتنگ غروبی خفه بودمثل امروز که تنگ است دلم.
پدرم گفت چراغو شب از شب پُر شدمن به خودم گفتم یک روز گذشتمادرم آه کشیدزود برخواهد گشت.
ابری آهسته به چشمم لغزیدو سپس خوابم برد.که گمان داشت که هست این همه درددر کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟
آری آن روز چو میرفت کسیداشتم آمدنش را باورمن نمیدانستم معنی هرگز راتو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه! ای واژهی شوم!خو نکردهست دلم با تو هنوزمن پس از این همه سالچشم دارم در راهکه بیایند عزیزانم، آه!
ه.ا. سایه، تاسیان، آبان 1375
پ.ن: طاقت نداشتم. شما به غروب فردا ببخشیدش.
پ.ن2: نقاشی Pull از Dragan Bibin: تماشا