«گذشته را که ورق میزنم، تجربههای عمیقِ «رها شدن» و همینطور «رها کردن» توجهم را به خودشان جلب میکنند. اینطور هم نبوده که همیشه رها کردن آسانتر از رها شدن باشد. نویسندهای در کتابی نوشته:
... حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوهی تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد.
اوّل مرغ بوده یا تخم مرغ؟ در این چرخهی معیوب، اوّل رها شدهام یا رها کردهام؟
حدود هفت سال پیش وقتی با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، اول رها شدهام و بعد رها کردهام. شاید این تجربهی عمیق بوده که بیاعتمادی عمیقی به عالم و آدم را درونم کاشته، و مثل مشتی به شخصیت برونگرای من فرود آمده و تکّهی بزرگی از من فرورفته و درونگرا شده. و آن گسلِ سرنوشت، باعث و بانی هزارتوی درونم است که هر کسی را چند لایه بیشتر راه ندادهام و هیچ کس به آخر نرسیده؛ چرا؟ چون آدمها ولت میکنند؛ و کمی که بگذرد فراموشت میکنند و وقتی تو فراموش شوی، جای خالیات هم فراموش میشود؛ ولی جای خالی آنها در هزارتوی روانت زخم میشود؛ حتی اگر دستی که خنجرت زده را فراموش کنی، جای زخمش همیشه میماند. حالا فرض کن یکی تا ته خط بیاید و برود، جای رفت و برگشتش اتوبان میشود و روانِ تو عریان وسط جاده میماند. عورتِ جسمِ برهنه را میشود با دست پوشاند، ولی عورت روانِ برهنه را فقط مرگ میپوشاند.
میدانید چه لذتی در رها کردن زندگی و عالم و آدم هست؟ من میدانم؛ من آن را چشیدهام و طعمش هنوز زیر زبانم است. وقتی مرگتان به نظر اجتنابناپذیر باشد و بعد شما دنده را خلاص کنید و مثل یک تماشاچی پوچی دنیا را تماشا کنید، از بزرگترین لذتهای دنیاست. شاید به همین خاطر است که وابستگی مضطربم میکند. وابستگی یعنی مسئولیت، و مسئولیت یعنی زندهماندن و زندگی کردن به هر قیمتی. تعهدی که نانوشته است و اگر قبولش کنم مجبورم تا آخر پایش بایستم؛ یعنی هر قدر هم زندگیام لجن شود، حق ندارم آن را رها کنم؛ چون یک ماشینِ تنها نیستم؛ بلکه قطاری شدهام و واگنهایی به من متصلند و اگر دنده را خلاص کنم همهمان ته درّه میرویم. همانطور که نویسندهی کذایی نوشته، تحمل درد دیگری برایم سختتر است و من نمیتوانم وقتی آنطور به من وصلند ولشان کنم. و مگر این آدمها حرف حالیشان میشود که کمکت کنند تیر خلاص را داخل مغزِ زندگیات خالی کنی؟ نه ... همین حالا هم خانوادهام زنجیری به بالهای مناند که مبادا پرواز (سقوط) کنم.
بیش از حد آشکار کردنِ خودم معمولا زمینهسازِ اجتنابِ بیشترم از آدمهاست. من از هفت سال پیش به این طرف، گریههایم به خاطر «دیگری» بوده. برعکس؛ با هر خیانتی که در حقم شده، نه اشکی ریختهام، نه خودم را به در و دیوار زدهام، نه سیگار کشیدهام، نه مست کردهام، نه آوارهی کوه و بیابان شدهام ... من با هر خیانتی که در حقم شده بیصدا از درون فروریختهام و بیرحمتر شدهام. یاد گرفتهام که آدمها میروند و خاکستر سیگارشان، جای بوسهشان، طنین صدایشان میماند؛ و مگر قلب آدم چقدر جا برای تلنبار کردن این همه یادگاری دارد؟»
میگویند بهتر است موقع خشم، زبانمان را نگه داریم و سکوت کنیم؛ این متن را دوباره فرستادهام که بگویم موقع خشم و عصبانیت، قلم هم باید غلاف شود یا حداقل نوشتهها را برای خودمان نگه داریم تا بعدتر بخوانیمشان و نمودی باشند از تزلزل افکار آدمی در طوفان احساسات و مجالی برای تحلیلِ خود. جملات بالا را روز جمعه فرستادم و بعد از فروکشکردن خشمم، پاک کردم.
در آن نوشتهی من، جرعههایی از حقیقت هم هست؛ امّا بیشترش انکار و مهملات است. واگویی افکارِ خشمآلودی است که بعد از اتفاقی در همان روز، در سرم قطار شدند. با اینکه در آن لحظه بیاعتمادی عمیقی احساس میکردم، بیانصاف بودم که همهی آدمها را یک کاسه کردم. من همچنان اعتماد میکنم، و به بعضی حتی برای گفتن عمیقترین رازهایم اعتماد دارم. و اینطور هم نبوده که «رها شدن»ها زمینهساز «رها کردن»ها باشند؛ که اگر اینطور بود دنیا پر میشد از آدمهای تنهای متوهم. اگر جایی که نباید رها کردهام، یا از سر خودخواهی و یا از سر بزدلی بوده. برای اشتباهاتمان توجیه نتراشیم؛ قبول کردنشان، اولین قدم برای تکرار نکردنشان است.
«لذت» در موقعیت مرگِ اجتنابناپذیر، مستلزم «پذیرش حقایقِ زندگی و مرگ» است. و خیلی بعید است که دوباره به چنان موقعیتی برسم. و برعکس، حالا که آرامترم، زیبایی و لذت را در کسب «شجاعتِ زندگیکردن» میبینم. آنطور که کسی در لحظهی مرگ، همصدا با نیچه بگوید «همین بود زندگی؟ پس یک بار دیگر!»
یکی از آن جرعههای حقیقتِ دستنوشتهی بالا، در تنها «معمولا»ِ آن خلاصه شده. یک استثنا در زندگیام بوده که خودم را برای کسی تا حد زیادی آشکار کردهام ولی ذرهای پشیمان نیستم و اینطور نیست که به خاطر آن خودآشکاری از او دور باشم؛ و یکی از همان معتمدانِ انگشتشمارِ زندگیام است.
آدمها میروند و خاکستر سیگارشان، جای بوسههایشان، طنین صدایشان، فروغ نگاهشان و لطافتِ انگشتانشان میماند؛ و قلب آدم جا برای همهی این یادگاریها دارد؛ چون قلب که بشکند، دریای بیانتهایی میشود. این را فقط منِ ناخدایِ بیخدا نمیگویم، خدا هم گفته که در قلبهای شکسته جا دارد. و خدا بینهایت است.