۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

دخیل بستن

دست‌نوشته‌ای در آرشیو وبلاگ دارم به تاریخ نوزده آبان:

نخ‌هایی هست که وقتی بریده می‌شوند تا ته کثافت سقوط میکنی؛ تاریکی پنجه‌هایش را روی همه‌ی کسی که بودی آرام آرام می‌کشد و رنگ عوض می‌کنی؛ سیاهی تازه‌ات را باور و مدام با خودت تکرار می‌کنی: تاریکی، تاریکی، تاریکی، تاریکی ...

یا اینکه تاریکی است که از درونت به بیرون جوانه می‌زند؟ همان کثافتی که سال‌ها درونت ریشه دوانده و حالا والاترین اشکال زندگیت را تسخیر می‌کند؟ 

ن والقلم ... نه؛ نفرین به قلم. 

وِردِ کارسازی بود. حالا جوهر آن قلم خشک شده، نوکش روی کاغذ فقط ردّی به جا می‌گذارد که با دست کشیدن محو می‌شود، و اگر لج کنم و بخواهم ردّش ماندگارتر باشد، کاغذ پاره می‌شود.

حتی آن روزها، گوشه‌ای از من می‌دانست که بالاخره نفرین را باطل خواهم کرد. تمثیلش در ذهنم بود: جادوگری که راپونزل را در برج بلندش محبوس کرد و با گذر سال‌ها، دل‌باخته‌ی او شد.

انسدادِ فکریِ یک « مغزِ تحریر » نه بلای آسمانی و نه ظلم زمینی است ... زاییده‌ی خودش است؛ زندانی شدن پشت دیوارهای برج سر به فلک افراشته‌ی «خود» است ... 

امروز نه ... امیدوارم به زودی ... شاید دیرتر: روزی که بند آخر پاره شود ...

روز غریبی خواهد بود ... شاید بایستم و خیره به آن رشته‌های پاره‌شده، چند غروب را سحر کنم. ولی یک روز، قبل از سر زدن سپیده، طلسم را همانجا می‌شکنم و آخرین تکه‌ای که از «من» مانده؛ یعنی «نگاهم» را هم از بند بند گذشته دریغ می‌کنم.

روز غریبی خواهد بود ... به رنگ آبیِ اقیانوسیِ یک «تاسیان» و آمیخته با روزنه‌های شرمناک نور که به سلول‌های منجمدم می‌تابند. 

۲۴ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۴
فانوسبان

فلسفه‌ی تنهایی

نمی‌دانم از بی‌اعتمادی به نمونه‌های مشابه این برنامه‌هاست یا از سر کم‌حوصلگی؛ ولی تا قبل از این پای برنامه‌ی «کتاب‌باز» با اجرای سروش صحت ننشسته‌بودم. شنبه تا پنجشنبه ساعت 19 از شبکه‌ی نسیم پخش می‌شود. 

ساعتی قبل به لطف پیشنهاد دوستی تکه‌ای از آن را دیدم که در آن مجتبی شکوری، کتاب «فلسفه‌ی تنهایی» را معرفی می‌کند. با اینکه دوستم حسابی از این قسمت برنامه تعریف کرده‌بود، من دیدنش را یکی دو روز به تعویق انداختم و بالاخره امروز تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم شما هم سر وقت و حوصله تماشا کنید و بعد ادامه‌ی مطلب را بخوانید:

پیش عزیزی اعتراف کرده‌بودم که با وجود تعداد نسبتا خوب دوستانم، احساس تنهایی می‌کنم؛ شاید به خاطر حقایقی شخصی که با به زبان آوردنشان احتمال می‌دادم یا به خوبی درک نشوند یا ازشان سوءتعبیری شود. سعی کردم رابطه‌ای نزدیک‌تر بسازم که خیالم از من در ساختنش از مدت‌ها پیش، پیشی گرفته‌بود. موفق شدم بخشی از آن آرزوی نیاز به درک شدن و آشکارسازی را برآورده کنم امّا به قول «کتاب‌بازها» تمامیت‌خواهی در آشکار کردن خود و غیرممکن بودن آن به دلیل تبعات احتمالا ناگوارش، درونم را برآشفته‌بود. 

توجیهات دیگری هم برای آشوب‌های خودم طی آن آشنایی پیدا می‌کنم؛ از جمله سربرآوردن اضطراب هستی‌شناختی ( اگزیستانسیل ) مرگ که پشت نقاب بسیاری از اضطراب‌ها پنهان شده؛ اینکه شاید شروع کردن آن آشنایی را به منزله‌ی نزدیکی به مرگ و تمام شدن امکان‌ها و انتخاب‌ها می‌دیدم. 

امّا اگر به تنهایی برگردیم، دوست دارم از کتاب «سیر عشق» نقل قولی کنم:

در اصل، عاملی که انسان‌ها را تبدیل به افرادی می‌کند که می‌توانند منظور خود را به خوبی منتقل کنند، این است که قادرند به خاطر جنبه‌های پیچیده‌ یا غیرعادی شخصیت خودشان آشفته نشوند. این افراد می‌توانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود، و عقاید بی‌طرفدار، عجیب و غریب یا از مد‌افتاده‌ی خود بیندیشند بی‌انکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بینجامد. آن‌ها می‌توانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانسته‌اند حس گران‌بهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. آنان آن‌قدر خودشان را دوست دارند که معتقدند شایسته‌ی حسن نیت دیگران هستند و می‌توانند به آن دست یازند، فقط کافی است اسبابش فراهم شود تا صبوری و قدرت خلاقه‌ی بجای خود را نشان دهند.

آلن‌دوباتن، نویسنده‌ی کتاب، در ادامه از نقش احتمالی والدینی آگاه به چگونگی عشق ورزیدن به فرزندانشان، در دست‌یابی به چنین شخصیتی می‌نویسد. امّا نقش مهم دیگری که شاید برای من به پررنگی نقش والدین بوده‌، نقش احتمالی عقاید دینی فلسفی است؛ خصوصا عقاید گذشته‌ی من از تبار صوفی‌گری از قبیل خوارپنداری شخصی، نیست شدن و خالی شدن از غرایز انسانی برای عروج به مرتبه‌ای والا، تأثیر مهمی در ناتوانی برای کنار آمدن با خودم داشته و دارند. طبعا نه تماما به خاطر ذات آن عقاید، بلکه ممکن است برخی تعبیر‌های اشتباه من هم در نهادینه‌شدن احساساتی منفی موثر بوده باشند.

 پایدار ماندن بخشی از تنهایی و ناامیدی از رفع شدن تمام آن، در به فنا رفتن آن رابظه‌ی نزدیک‌تر موثر بود.

دوست دارم خطاب به همه‌ی آن تمامیت‌خواه‌ها (که شاید خودشان هم این ویژگی‌شان را نشناسند)، بنویسم که عشق نقطه‌ی پایان تنهایی نیست؛ بلکه برطرف‌کننده‌ی تکه‌ای از آن است و ما همه باید یاد بگیریم با تکه‌هایی از خودمان به تنهایی کنار بیاییم. و شاید درست‌تر آن است که تازه بعد از به صلح رسیدن با آن جنبه‌های پیچیده‌ی شخصیت خودمان، سعی کنیم تا انسان دیگری را در معادله‌ی زندگی نزدیک‌تر بیاوریم. اگر جایی میانه‌ی راهِ رابطه‌ای به تشویش و احساس ناامیدی از این قبیل رسیدید هم کمی صبر کنید و به جنبه‌های مختلف اضطرابتان فکر کنید. کوتاه‌ترین راه یا پاک‌کردن صورت مسئله لزوما بهترین راه نیست.

۰۷ دی ۹۹ ، ۱۶:۳۵
فانوسبان