دستنوشتهای در آرشیو وبلاگ دارم به تاریخ نوزده آبان:
نخهایی هست که وقتی بریده میشوند تا ته کثافت سقوط میکنی؛ تاریکی پنجههایش را روی همهی کسی که بودی آرام آرام میکشد و رنگ عوض میکنی؛ سیاهی تازهات را باور و مدام با خودت تکرار میکنی: تاریکی، تاریکی، تاریکی، تاریکی ...
یا اینکه تاریکی است که از درونت به بیرون جوانه میزند؟ همان کثافتی که سالها درونت ریشه دوانده و حالا والاترین اشکال زندگیت را تسخیر میکند؟
ن والقلم ... نه؛ نفرین به قلم.
وِردِ کارسازی بود. حالا جوهر آن قلم خشک شده، نوکش روی کاغذ فقط ردّی به جا میگذارد که با دست کشیدن محو میشود، و اگر لج کنم و بخواهم ردّش ماندگارتر باشد، کاغذ پاره میشود.
حتی آن روزها، گوشهای از من میدانست که بالاخره نفرین را باطل خواهم کرد. تمثیلش در ذهنم بود: جادوگری که راپونزل را در برج بلندش محبوس کرد و با گذر سالها، دلباختهی او شد.
انسدادِ فکریِ یک « مغزِ تحریر » نه بلای آسمانی و نه ظلم زمینی است ... زاییدهی خودش است؛ زندانی شدن پشت دیوارهای برج سر به فلک افراشتهی «خود» است ...
امروز نه ... امیدوارم به زودی ... شاید دیرتر: روزی که بند آخر پاره شود ...
روز غریبی خواهد بود ... شاید بایستم و خیره به آن رشتههای پارهشده، چند غروب را سحر کنم. ولی یک روز، قبل از سر زدن سپیده، طلسم را همانجا میشکنم و آخرین تکهای که از «من» مانده؛ یعنی «نگاهم» را هم از بند بند گذشته دریغ میکنم.
روز غریبی خواهد بود ... به رنگ آبیِ اقیانوسیِ یک «تاسیان» و آمیخته با روزنههای شرمناک نور که به سلولهای منجمدم میتابند.