سوای صحت و سقم اعتقادات پشت تصوف و صوفیگری که لازمهی بررسی آن بحثی جداگانه است؛ من آن حالت تارک دنیاییشان را دوست دارم. آن بیتفاوتی به عرش و فرش و های و هوی دنیا، آن بیتفاوتی به جایگاه آدمها، آن آرامش، آن تعادل، آن نوسان جزئی حول نقطهی سکون. شاید با در هم شکستن قاب اعتقاداتشان آن احساس را از دست بدهند و شاید - امید دارم - که نه. انگار که رسیدن به آن نقطهی تعادل و آرامش برای هر آدمی روی زمین دستیافتنی باشد؛ شاید به لطف تجربه، شاید به لطف شکستهای بزرگ، شاید به لطف غم.
این روزها دانههای شن از لای انگشتانم، موهایم، مژههایم، دندانهایم، دستها و پاهایم سرازیر میشوند و تنم را میسایند ... امان از دستهایی که دنیای آدم را بارها و بارها وارونه کنند و امان از شیشهای که هوا را تنگ کند. یک روز که پایین میافتادم، در میانهی راه به بالا نگاه کردم، به آن خندهها و حرفهای تهی و صدای بلند ... خیلی بلند. و به سکوت فکر کردم، به صدایی آرام ... به یک زمزمه. کدام دلنشینتر بود؟ و از غمِ بدیهی بودن جواب، همانطور که آرزو داشتم، ساکت شدم و اگر گاهی صدایی بود، زمزمه بود ... به لطف غم.
ساعتی شنی که روی زمین افقی شدهباشد و طعم سکون را بچشد ... اینم آرزوست. همان تعادل، نوسان جزئی حول سکون، آرامش. تا مدتها ماندن در نقطهی میان سقوط و صعود. شاید وقتی پیرتر شدم، شاید وقتی غمگینتر شدم ... ولی میخواهم اینها همه حرف نباشند که نقش و بعد فراموش شوند. باید امتحان کنم، از راههای آشنا شروع کنم و اگر به بنبست خوردم، از این ساحل شنی بروم و دل به دریا بزنم بلکه جایی میان آن «گرداب هایل» پیدایش کنم.
پ.ن: خواستم ساعت شنی را شعر کنم، نشد ... حیف.