۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

تلخ

در لابه‌لای یک متن از یک نویسنده در یک کانال تلگرامی در رثای آلما، همسر سایه (هوشنگ ابتهاج)، و دوام عشق سایه به اویی که به تازگی از دنیا رفته، جمله‌ای هست:

از روزگار تلخی دید، اما تلخ نشد.

پلی بزنیم به حوالی چهار بعد از ظهر ... در آرامستانی دورافتاده، زیر آفتابی داغ و بادی آبستن از خاک ایستاده‌ام و صدای نوحه‌خوانی در زمینه پخش می‌شود؛ ولی فکر من آنجا نیست و در ژرفای ناخودآگاه جاری است و خودآگاهِ خواب‌آلوده‌ام خالی مانده و چشمان تهی من به قبری سیمانی خیره شده‌اند که نام و نشانی ندارد و یک عده از اعضای خانواده‌ی داغدار روی آن ایستاده‌اند. یک لحظه در آن لوح خالی فکرم، تصویر کارتن‌خوابی نقش می‌بندد که در گوشه‌ی خیابان می‌میرد و کس و کاری ندارد و عاقبت، استخوان‌هایش به آن نقطه، زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تبعید می‌شوند. 

در میانه‌ی راه برگشت از آرامستان، یکی از دوستان عزیزم نامه‌ای را که به مناسبت تولدم نوشته‌بود به همراه هدیه‌ای، با تأخیر، به دستم رساند. متن نامه ابراز محبتی صمیمانه بود، همراه با اشاره‌ای کوتاه به دوره‌ای از زندگی من که حوالی یک و نیم سال قبل شروع شد: سلسله‌ی تلخی‌های زندگی من ...

می‌دونم تو این چند وقته فراز و نشیب‌های زیادی رو تجربه کردی؛ ولی چون راحت نبودی درباره‌اش حرف بزنی، از اون موقعیت‌ها دوری می‌کردی ... 

و اینکه خوشحال است بالاخره به ثباتی رسیده‌ام و بر مشکلاتم فائق آمده‌ام. متن نامه پر بود از تمجید ویژگی‌هایی که دیگر در خودم سراغ ندارم؛ خصوصا ویژگی «بی‌دریغ محبت کردن». انگار که دوستم احساس کرده‌باشد من قدم به جاده‌ای ناآشنا و به زعم خودش تاریک گذاشته‌ام و در لفافه بخواهد مرا یاد تونل نورانی بهشت بیندازد. یا شاید هم من برداشت اشتباهی از متن آن نامه کرده‌ام ...

آیا روزی به یاد من جمله‌ی زیر را می‌نویسند؟

از روزگار تلخی دید، و تلخ‌تر شد ...

گاهی به مرگم فکر می‌کنم. و گاهی، خشمی، در وجودم زبانه می‌کشد و گاهی، از ناتوانی تنم یخ می‌بندد. بسته به غلبه‌ی هر کدام در آینده‌ام، ممکن است به تنها مردن راضی نشوم و چند حرام‌زاده را با خودم به گور کشیده‌باشم ... و یا زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تنها باشم.

و شاید این‌ها تنها کابوس‌های تاریک شب‌اند و در عالم واقع، من فانوسبانم ... 

و یا شاید ...

۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۷
فانوسبان

زوج و مرگ

، 

ساعت‌ها منتظر باران بودم، تا بالاخره، حالا که ساعت‌ها از نیمه‌شب گذشته‌، باریدن گرفت ... نسیم خنکی از پنجره داخل می‌آید و در سکوت شب می‌نویسم، با واژه‌هایی که خمیازه‌آلودند. چند دقیقه پیش به پنجره تکیه داده‌بودم و در نور کم‌رمق چراغ خواب، بیرون را تماشا می‌کردم. همه‌ی پنجره‌ها خاموشند، حتی یک نفر هم به هوای باران به شیشه‌‌ها تکیه نداده یا در کوچه قدم نمی‌زند. فردا اولین روز هفته است و خواب‌ها چه سنگین‌اند. 

عکس بالا را خبرنگار رویترز در بحوحه‌ی این روزهای اوکراین گرفته. زوج داخل عکس پیرو بسیج عمومی در شهر کی‌یف، مسلسل به دست گرفته‌اند. به نظر زوجی نمی‌رسند که برای تفریح و به بهانه‌ی انداختن چند عکس اسلحه به دست گرفته‌باشند؛ لبخندهایشان زیادی سنگین است. راستش با وجود شنیدن و دنبال کردن کلی خبر، با دیدن عکس بالا بود که برای سرنوشت مردم اوکراین غمگین شدم ...

پ.ن: متأسفم؛ واژه‌ها پا به فرار گذاشتند ... به حریم سکوت شبم تجاوز شد ... 

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۲۴
فانوسبان

غول چراغ خواب‌آلود

رخوت در تمام لایه‌های تنم رسوخ کرده‌بود و تنم درد می‌کرد. آش و لاش از جدالی نامرئی، پا به اتاق گذاشتم. روتختی را روی زمین پهن کردم، یک بالش رویش انداختم، پتو را کشیدم ... سرد بود. بخاری را نزدیک‌تر آوردم، پتو را محکم‌تر بغل کردم، هنوز سرد بود. عینکم را تا کردم و روی صندلی گذاشتم، خیال نگار را در آغوش کشیدم، گرم شدم ... به خودم قول دادم بنویسم، از چه؟ افکاری که از لای انگشتان حافظه‌ام لیز خورده‌اند و یادم نمی‌آید. پرده‌ی اتاق را باز کرده و برده‌بودند تا دم عیدی شسته و اتو شود و پشت به پنجره دراز کشیده‌بودم تا نور چشمانم را نزند. در آن سکوت دردناک، ذهن خسته‌ام را خواباندم. 

چند هفته‌ای ... شاید چند ماه است که در خواب‌ها بی‌وقفه رؤیا و کابوس می‌بینم. تمام رؤیای نیم‌روزم یادم نمانده، امّا آخرش دستگاهی ساخته‌بودند که رؤیاها را نمایش می‌داد. نشسته‌بودیم و رؤیای آخر من را تماشا می‌کردیم که در سکانسی در یک خیابان شلوغ یک هیبت محو به دوربین خیره شد. مطمئن بودم آن هیبت را در خواب ندیده‌بودم؛ مثل مهمان ناخوانده‌ای بود که از لای شکاف‌های ناخودآگاهم راهی به بیرون پیدا کرده‌بود. مرا یاد سناریوی یک فیلم ترسناک انداخت و مطمئن بودم حالا آن شبح، از خواب‌های من به دنیای بیرون قدم می‌گذارد و آدم‌ها را تسخیر می‌کند. از خواب پریدم. خانه تاریک بود. چراغ اتاق را روشن کردم. کاش اتاق آنقدر تنها و دلگیر نبود. کاش نگار پیشم بود ...

اطلاعات دارویی می‌گوید احتمالا این دود از کنده‌ی سرترالین بلند می‌شود؛ عارضه‌ای تحت عنوان «خواب‌های زنده» (vivid dreams). شاید وقتی کابوس‌ها از خودآگاه رانده می‌شوند، در ناخودآگاه لانه می‌کنند تا فرصتی برای رخنه پیدا کنند. کمی ترسناک است، کمی ناامیدکننده است ... انگار که برای به دست آوردن چیزی باید در عوض چیز دیگری را فدا کنی ... هرچند آنقدرها هم تحمل ناپذیر نیست؛ کمتر از نیمی از خواب‌هایم کابوسند؛ باقی‌شان ملغمه‌ای هستند از وقایعی عجیب و گذشته‌ام؛ یک بار در باشگاه بدنسازی پلیس سر می‌رسد تا مربی سابقم را به جرم قتل دستگیر کند و او پا به فرار می‌گذارد، بار دیگر شعری که خودم برای نگار سروده‌ام مثل سرودهای انقلابی در پس‌زمینه پخش می‌شود و من سعی می‌کنم بیت‌هایش را از بر کنم، و حتی شده پای شخصیت‌های معروف به خواب‌هایم باز شود، شخصیت‌هایی که حالا که می‌خواهم بنویسم، فراموششان کرده‌ام ...

شاید از بس روزهایم را بی‌قصّه سر کرده‌ام، ذهن خیال‌پردازم از خجالتم در می‌آید. شاید کلید کمتر خواب دیدنم، بیشتر کتاب خواندن و بیشتر خیال کردن باشد ...

پ.ن: خواب به کنار، بیداریِ این روزهایم شیرین است؛ شیرین و دلنشین ...

۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۲۷
فانوسبان