در لابهلای یک متن از یک نویسنده در یک کانال تلگرامی در رثای آلما، همسر سایه (هوشنگ ابتهاج)، و دوام عشق سایه به اویی که به تازگی از دنیا رفته، جملهای هست:
از روزگار تلخی دید، اما تلخ نشد.
پلی بزنیم به حوالی چهار بعد از ظهر ... در آرامستانی دورافتاده، زیر آفتابی داغ و بادی آبستن از خاک ایستادهام و صدای نوحهخوانی در زمینه پخش میشود؛ ولی فکر من آنجا نیست و در ژرفای ناخودآگاه جاری است و خودآگاهِ خوابآلودهام خالی مانده و چشمان تهی من به قبری سیمانی خیره شدهاند که نام و نشانی ندارد و یک عده از اعضای خانوادهی داغدار روی آن ایستادهاند. یک لحظه در آن لوح خالی فکرم، تصویر کارتنخوابی نقش میبندد که در گوشهی خیابان میمیرد و کس و کاری ندارد و عاقبت، استخوانهایش به آن نقطه، زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تبعید میشوند.
در میانهی راه برگشت از آرامستان، یکی از دوستان عزیزم نامهای را که به مناسبت تولدم نوشتهبود به همراه هدیهای، با تأخیر، به دستم رساند. متن نامه ابراز محبتی صمیمانه بود، همراه با اشارهای کوتاه به دورهای از زندگی من که حوالی یک و نیم سال قبل شروع شد: سلسلهی تلخیهای زندگی من ...
میدونم تو این چند وقته فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کردی؛ ولی چون راحت نبودی دربارهاش حرف بزنی، از اون موقعیتها دوری میکردی ...
و اینکه خوشحال است بالاخره به ثباتی رسیدهام و بر مشکلاتم فائق آمدهام. متن نامه پر بود از تمجید ویژگیهایی که دیگر در خودم سراغ ندارم؛ خصوصا ویژگی «بیدریغ محبت کردن». انگار که دوستم احساس کردهباشد من قدم به جادهای ناآشنا و به زعم خودش تاریک گذاشتهام و در لفافه بخواهد مرا یاد تونل نورانی بهشت بیندازد. یا شاید هم من برداشت اشتباهی از متن آن نامه کردهام ...
آیا روزی به یاد من جملهی زیر را مینویسند؟
از روزگار تلخی دید، و تلختر شد ...
گاهی به مرگم فکر میکنم. و گاهی، خشمی، در وجودم زبانه میکشد و گاهی، از ناتوانی تنم یخ میبندد. بسته به غلبهی هر کدام در آیندهام، ممکن است به تنها مردن راضی نشوم و چند حرامزاده را با خودم به گور کشیدهباشم ... و یا زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تنها باشم.
و شاید اینها تنها کابوسهای تاریک شباند و در عالم واقع، من فانوسبانم ...
و یا شاید ...