خواب مثل قطعات بزرگ نجویدهی غذاست که موقع فرورفتن، ذهنم درد میگیرد ... رؤیاهای مغشوش میبینم و پینگپنگ وار بین خواب و بیداری نوسان میکنم ... از بینیام خون میآید و بیرمغتر از آنم که با فشردن استخوان بینی، رگ را ببندم؛ یک تکه دستمال داخل سوراخ میچپانم و چندین لحظه بعد که دوباره از خواب به بیداری برگشتم، دستمال خونی را درمیآورم و بالای تختم میگذارم ... پنجره باز است و هوا سرد است؛ شب و روز تبریز انگار دو دنیای وارونهاند: روزها تبناک و شبها لرزدار. عضلاتم از سرما کوفتهاند و لحاف کفاف نمیدهد؛ ولی نای از جا بلند شدن و بستن پنجره را ندارم ...
بالاخره ذهن خستهام تسلیم میشود. قسمتش خواب نیست. با اینکه فردا کشیکم، هیپنوس وقعی به امور دنیوی من نمیگذارد. امشب انگار مرا نفرین کردهاست. هیپنوس، خدای خواب، از نیکس، الههی شب، زادهشده؛ یتیم؛ مثل عیسی از مریم عذرا. کمدی الهی ... از «برزخ»، فالِ دانته میگیرم ... سرود پانزدهم:
ره میسپردیم در شامگاهان، دوردست را
نظارهکنان تا آنجا که میدیدند دیدگان،
در پرتوِ واپسین انوار آفتاب
اندک اندک میآمد سمتمان ابری از دود،
سیاهتر از زنگی شب؛ و نبود هیچ مکانی
که پناهمان دهد از آن.
از ما ستاند هوای زلال و بینایی را نیز هم.
ابری از دود، سیاهتر از زنگی شب ...
حالا که مینویسم سپیده سر زده ... اینجا خروسها سرود صبح سر نمیدهد؛ نه ... کلاغها هستند که سحر را صدا میزنند.
که شاید امروز لاشهای نصیبشان شود.