مدتی هست واژهها در ذهنم جور نمیشوند؛ و دل و دماغ فرستادن جملههای ناجور هم ندارم. هر بار دست به کیبورد شدهام یا صداهای بیرون زیادی بلند بودهاند، یا صداهای درونم ... و تمرکز چه سخت شده و لیست «پیشنویس»های محتوم، چه طولانی ...
امان از آن عادت وسواسگونه که باید حرفت را در حریری ادبی بپیچی تا ارزش نوشتهشدن داشتهباشد ... و امان از خودسانسوری. برای نوشتن از دوست داشتن، برای نوشتن از غم ... برای نوشتن از هرچیزی لنگ میزنم. دلم میخواست چندین و چند سطر از قولهایی بنویسم که به خودم دادهبودم و عملی نشدند؛ مثلا قرار بود «بازماندهی روز» را، با آن ترجمهی شیرین نجف دریابندری، در شببیداریهای کشیکهای بیمارستان زنان تمام کنم؛ ولی رفتهرفته آن شور و شوق خاموش و آن قصّه و قول، فراموش شد.
دلم میخواست چندین و چند صفحه از نگار بنویسم، که نیلوفرِ امیدم در میانهی دریادریا آب تاریک و سرد است؛ و از اینکه گاهی ذهن مغشوشم نمیتواند جلوی زبان نیشدارم را حتی مقابل او بگیرد ... و از اینکه چقدر به او بستگی دارم و هر بار که ناراحتش میکنم، چطور قلب نخنمای من نخکش میشود و چطور تار و پودم فرومیپاشد ...
دلم میخواست از آثار سینمایی خوشساختی بنویسم که همدم بهارم بودند ... و از موسیقیهایی که پسزمینهی دلتنگیها و خوشحالیهایم ...
آخ از آن کرکرههای سبزرنگ پاویون بیمارستان طالقانی که مرا یاد بچگیهایم میانداختند، آخ از آن غروبهای دلانگیز اردیبهشت، و آخ از آن بوسههای گرم یواشکی ...
و حیف از این همه صدا.
کاش دنیا ساکتتر بود ...