از صد و سومین کشیک می‌نویسم.

خرداد دادمان را درآورد؛ دو تا از هم‌ورودی‌ها تا مرز انصراف رفتند و یکی یک هفته و دیگری دو هفته نیامد. آسنترا را زیاد کردم. دوام آوردم. آرام‌آرام برگشتند؛ بعد جنگ شد؛ بمب و موشک سرمان ریخت و صدای بوق‌های پشت تلفن را می‌شمردیم که به صدایی برسد و ممتد نشود ... دوام آوردم. شرایط جور شد و همسرم یک هفته آمد و سنگ صبور هم شدیم. آرام شدم. بهتر شدم.

تابستان شروع شد. صلح شد. تا دیروز به نظر همه چیز خوب می‌آمد؛ چشم‌انداز تابستانی آرام و کم‌دغدغه‌‌‌تر پیش‌رو بود؛ ولی امروز آن هم‌ورودی تیر خلاص را زد. مرز انصراف را رد کرد ... رد داد. و حالا، ما سه نفر ماندیم و حوض تَنگمان ... ما ماندیم و تُنگمان ... و هوایی که کم است.

دلم می‌خواهد در خنکای سایه‌ای به تماشای تابستان بنشینم؛ اما مدام احساس می‌کنم مردادی جهنمی انتظارم را می‌کشد. نوری که چشمانم را می‌زند و زمینی که ذوبم می‌کند و منی که محکومم به قدم برداشتن. لاشخورها بالای سرم چرخ می‌زنند. نفس کشیدن سخت می‌شود. تنم سنگین می‌شود. زانو می‌زنم. 

دستم روی ماشه است؛ لوله روی شقیقه‌ام ... کم مانده‌ام ... مچاله‌ام.