هفت سال گذشت. این سال آخر، سخت‌تر گذشت؛ اما فانوس هنوز هست. کم‌فروغ، نیم‌سوز؛ اما برقرار.

سی کشیک از نوشتن پست قبلی گذشت و حالا سه کشیک مانده تا یک رهایی چند روزه برای جشن گرفتنِ سالگردِ بستنِ عهدِ سفر با همسرم ... هم‌سفرم. مسیر سنگلاخمان را؛ گاهی دست من وبال گردن او و گاهی دست او وبال گردن من، به هر مشقتی بود پشت سر گذاشتیم و بال شدیم برای پرواز هم. بسی شادم از داشتن او؛ و هرچند خسته و کم‌رمق و دندان‌شکسته و پر ریش و پشم و کم‌خواب و رنجور، شادم از مسیری که انتخاب کردم و دست سرنوشت را می‌فشارم که مرا به سمت این رشته و این دیار هدایت کرد. 

من در این یک سال ذره‌ذره کم شدم ... ولی سبک شدم. 

نور و سرما صدایم می‌زنند. کُره دست و پاهایم را پس می‌کشد ولی یاد گرفته‌ام چطور به سازش برقصم و خودم را می‌‌رهانم. چشمانم را می‌بندم. قطره اشکی می‌چکد. همیشه وقتی پیروزمندانه قطره‌های مایع مغزی نخاعی را داخل شیشه می‌چکاندم به اطرافیانم می‌گفتم شفاف‌ترین مایع بدن است. نگاه کنید چه زلال است؟ مثل آب چاه زمزم است. چرا در این قیاس اشک یادم نبود ... کمی خاکستری‌تر، کمی شورتر، کمی والاتر ... مایع روحی‌چشمی دوست‌داشتنی من.