فرانکشتاین دل‌تورو پر از زیبایی‌های بصری چشم‌نواز و نمادپردازی‌های ظریف بود با داستانی پرتلاطم و در یک کلام؛ اثری به یادماندنی. از تماشای آن لذت بردم. 

دیدن این فیلم حسی یا فکری را در من بیدار کرد. مثل قدم گذاشتن در یک زیرشیروانی خاک‌گرفته در غروب یک روز پاییزی و نشستن روی یک صندلی و خیره‌شدن به یادگارهای گذشته و غنیمت‌های حال و خیال‌های آینده. اتاقکی دور از هیاهو و دردسر. ساکت، بی‌انتها و گرم. انگار زندگی کلید اینجا را از من ربوده‌باشد و من هم فراموشش کرده‌باشم. احساس کردم مدت‌هاست به خارج از این قاب روزمرگی فکر نکرده‌ام و حس‌ والای از خودبیگانگی را مدت‌هاست نچشیده‌ام. روزها را شب کرده‌ام و شب‌ها را روز؛ ولی مدت‌هاست و انگار سال‌هاست ساعتم را کنار نگذاشته‌ام. 

آن منِ دیگر ... آن منِ دیگر دقایقی دیگر باز ساعتش را دست می‌کند و به خواب می‌رود ...