کلیشههای امآرای مغزم را دستش گرفتهبود و با دقت نگاه میکرد. از سکوتش متوجه شدم چیزی دیده. یادم نیست ایستادهبودم یا نشسته، به گمانم ایستاده؛ مثل یک متهم به قتل غیرعمد مقابل یک قاضی که آلت قتاله را با دستانش وارسی میکند. شیارهای مغزم سؤالی را برایم زمزمه میکردند؛ «به کدامین گناه من؟» و مگر جسد گذشته زیر خاک زمان نپوسیدهبود؟ چرا استخوانهایش در گلویم گیر کردهبودند ...
«مطمئن نیستم؛ ولی به نظرم این نقطه شبیه یک Black Hole هست.» انگشتش را به سمت تیلهای سیاه در مادهی سفید مغزم گرفتهبود. «بهتره نظر یک متخصص دیگر و بهتر رو هم بپرسیم.» کارت یک فلوشیپ اماس مقیم تهران را از کشوی کمدش درآورد. حالا من حکمم را دست گرفتهبودم، و اسیر مسیری طولانی شدم که عاقبتش اینجاست؛ پشت کیبورد، با اطمینان خاطر از اینکه نه؛ مالتیپل اسکلروزیس ندارم، اما سیاهچالهای در سرم هست؛ حاصل فروپاشی گرانشی جرم ستارهای ... که حتی خاطرات هم نمیتوانند از افق رویدادش فرار کنند.
دورهی دبیرستان مجالی بود برای چشیدن جرعهای از دریای اخترفیزیک، و تماشای فیلم میانستارهای نولان مثل دعوتشدن به تماشای رؤیاهای علمی بود که از دور میپرستیدم. از آن شبی که میانستارهای را دیدم، تا امشب و تماشای فیلم اوپنهایمر نولان هشت سال نوری فاصله است. رابرت جی اوپنهایمر، که در باب سیاهچالهشدن ستارههای نوترونی مقاله نوشتهبود، بعدها گروهی را هدایت کرد که بمب اتم را ساختند، و تا ابد در سیاهچالهی تاریخ حبس شد.
امشب حال غریبی دارم. تو گویی پشت چهرهی مهربان غول چراغ جادوی زندگیام، مفیستوفلس پنهان شدهبود و آرزویم برای وارد کردن اخترفیزیک به متن زندگیام را، به شکلی سادیستی تحقق بخشید. سیاهچالهای که در آسمان دنبالش میگشتم در سرم پیدا شد؛ کیهان در پوست جمجمه ...
اوپنهایمر پرومته بود. او آتش را برای آدمی به ارمغان آورد و هر شب عقابی جگرش را میدرید و مجازاتش میکرد و من ... من، برادرش اطلس، به جرم جنگی ناخواسته با مرگ، محکوم به حمل بار عالم در سرم شدهام. اسم مهرهی اول گردنی در ستون فقرات هم اطلس است. غریب است؛ نه؟