انگار که یادم برود ...
کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش ماندهبود. سیم بُکسل را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویستوشش صندوقدار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروعشدن پُکها، پاکت را انداخت روی برف.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...
دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ میروم، از «ب»، «بُرد» میسازم و روز بعد «باخت» را عَلَم میکنم. دستانم را که «بستم»، میبینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان میکنم ...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...
شب است. کلافهام، خستهام. هندزفری را که از گوشم درمیآورم، چند قطرهی دیگر نُت بیرون میریزد ولی زود پاکشان میکنم. من معتاد موسیقیام و هر بار که نشئه میشوم سایهها جان میگیرند؛ نگاههایی را میبینم که نیستند؛ وهمهایی را باور میکنم که «ب» ندارند...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقهای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ میکند، بطنی که آمادهی فوران است ...
گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه میکنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.
باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازندهاش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه میکند « تنها باش، و وسیع، و سربهزیر، و سخت »
به گمانم راهی پیدا کردهام، سعیم را میکنم.