فکر فانوس در بعدازظهری از شهریوری در ویرانههای باورهایی قدیمی به سرم زد. در تقلّای اینکه به جای در بند کردن خودم و فراموش شدن، خواستم خلق کنم و بمانم. حالا بیشتر از هر وقت دیگری لازم است در ویرانی این روزها با همان روحیه قد بکشم. یک سِفر خروج، یک شروع.
زمان مثل آن صحنههای آهستهی میانهی نبرد در فیلمهای جنگ جهانی، آرامتر از حد معمول میگذرد. در مخلوط خاک و خون و عرق و قی، چشمانم را میگردانم ... میگردم، دنبال چه؟ میخواهم صدا بزنم ... که را؟ خستهام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم میرود نگیرم، دیر یا زود، سگهای بوکش پیدایم میکنند و تا مدتها زمینگیر میشوم. باید فکر کنم، فکر کنم و نقشه بکشم و عمل کنم امّا اول باید این زخم را ببندم. پابند که شدم راه میافتم.
اسلحه اغوایم میکند. کالبدهای جاندار دوروبرم میپلکند و سایهشان گاهی از پیش چشمانم میگذرد؛ ولی دیگر بس است. من باید خون پایم را بند بیاورم. از خودم میپرسم اگر هم بروم به دنبال که؟ چه را؟ خستهام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم میرود نگیرم، دیر یا زود، ردّم را میگیرند و تا مدتها شکنجه میشوم. در حال حاضر مقصد مهم نیست، فعل رفتن است که باید صرف شود.
کارم که تمام شد، باقی باند سفید را با دندان میبرم. فعلا کفاف میدهد. آتشبس است یا کر شدهام؟ از بالای سنگر نیمنگاهی میاندازم و جوابم را میگیرم، هیچکدام؛ سایهها کمین و سکوت کردهاند. خشاب اسلحه را درمیآورم، فشنگهای پُر را روی زمین خالی میکنم و کنار پوکههایی قدیمی خاکشان میکنم. اگر قرار است بروم، باید به شیوهی درستش باشد، بی شلیک. خشاب خالی را بار میگذارم و اسلحه را توی کوله جا میکنم. کلاهم را صاف میکنم، کولهبهدوش، پشت به خاکریزم. سمت چپم بنبست است و سمت راستم راهی طولانی تا ناکجا؛ ولی به همین که هنوز راهی هست راضیام. شروع میکنم. سینهخیز میروم، تقدیر این است که اولین کیلومترها را دندهخاکی بروم. شلیکها شروع میشوند. شروع میکنم به زمزمه کردن. زندگی را زمزمه میکنم تا پژواکش را بشنوم ولی تنها صدا، صدای مسلسلهاست. وقتش است؛ ضامن امیدم را میکشم، و تا جایی که جان دارم دورتر پرتابش میکنم. شلیکهای دیوانهوار تا قبل از انفجار آن ادامه پیدا میکنند و بالاخره، با بال و پر باز کردن ترکِشها، مسلسلها خفه میشوند. گُر میگیرم، تنم را سریعتر روی خاک میکشم و به ضامنهای نکشیدهای که داخل کولهام دارم فکر میکنم. مرور زندگی را دوباره از سر میگیرم؛ این بار زمزمه نمیکنم، فریاد میکشم.
حالا خطشکن سکوت این سنگر منم و این اوّلین نُت قصّهام است. قصّهای که بارها تکرارشده ولی هربار به شکلی تازه. این داستان ادامه دارد.